سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش چهارم
تا اومدم درو ببندم , پاشو گذاشت لای در و بازش کرد ...
گفتم : ایمان چته ؟ برو بیرون ... برای چی میای تو اتاق من ؟
گفت : کاریت ندارم ... می خوام باهات حرف بزنم ...
گفتم : برو , الان میام ...
با همون حالت بد گفت : خیلی خوشگلی ... خیلی وقته می خوام بهت بگم که دوستت دارم ولی نمی شد ...
از این همه وقاحتی که پیدا کرده بود , جا خورده بودم ... عقب عقب رفتم و گفتم : گمشو بیرون , کثافت عوضی ...
آشغال , این حرفا چیه می زنی ؟ مسخره , می زنم تو دهنت پر خون بشه ... خجالت بکش ...
ولی اون به من حمله کرد ...
زورم بهش نرسید ...
بعد ...
ای وای , خدای من ...
خانم خیلی عذاب کشیدم ...
بالافاصله از خونه ی ما فرار کرد ...
اونقدر التماسش کرده بودم و جیغ زدم و تقلا کردم که نای حرکت نداشتم ...
دلم می خواست بمیرم ...
دنیای من در چند دقیقه تبدیل به ویرونه ای شد که برام غیرقابل تحمل بود ...
به همون حال موندم تا مامان بیاد ... قصد نداشتم از کسی پنهون کنم و می خواستم فریاد بزنم تا یکی تقاص منو از ایمان بگیره ...
مامان اومد سراغم ... فکر کرد خوابم ...
با وحشت پرسید : چی شده ؟ این چه حال و روزیه ؟ ...
یا قمر بنی هاشم ... سحر جان , مادر , بگو عزیزم چی شده ؟ ...
ایمان کاری باهات کرده ؟
اشکش مثل سیل اومد پایین و هق هق می کرد ...
یا فاطمه زهرا , به دادم برس ... بچه ام ... وای خدا دخترم ... قربونت برم مادر ... وای ... مادر خاک بر سرم ...
چرا من این کار و با تو کردم ؟ تقصیر منه که بهش اعتماد کردم ... فکر نمی کردم اون اینقدر بی شرف باشه ...
دیدم دلم شور می زنه ... یا زهرا ...
یا زهرا کمکم کن ...
و سر منو گرفت تو سینه اش ...
هر دو با هم ساعتی گریه کردیم ...
دوایی برای درد من نبود ...
ناهید گلکار