سنگ خارا 🥀
قسمت هفتم
بخش دوم
گفتم : خدا رحمتشون کنه , ولی چی گفتن ؟ ...
کف دستم رو باز کردم و گرفتم جلوش و گفتم : اجازه ؟ ... اجازه ؟
من می دونم ... ایشون چی گفتن .. چه معنی داره مرتب سر راه دختر مردم سبز میشی ؟
آقا امیر از سوالی که از من کردین متوجه شدم یکمی از بیرون به زندگی ما نگاه کردین و حتما فهمیدین که من چقدر مشغله ی فکری دارم ...
گفت : دِ برای همینه که میگم خودآزارین ...
گفتم : آخه شما یک هفته نیست که منو دیدین , چطوری قضاوت می کنین ؟
گفت : سه ماه و نیم ... بذارین بگم براتون ... وقتی اثاث میاوردین ... دیدم که همه ی حرص و جوش خالی کردن اثاث با شما بود ...
اونقدر به شایان توجه می کردین که فکر کردم مادرشین ...
ناخودآگاه شما رو زیر نظر گرفتم ...
ببخشید دور از ادب بود , ولی دست خودم نبود ...
همش توجه ام به شما بود ...
صدای خونه ی شما به راحتی میاد بالا و اگر بلند حرف بزنین که دیگه هیچی ...
من واقعا نمی خواستم گوش کنم ولی صدا میومد ...
راستش فکر کردم شما با یک بچه , با پدر و مادرتون زندگی می کنین ...
خوب شرایط خوبی بود که فرهاد مادردار بشه و شایان یک پدرداشته باشه ...
ولی حسابم درست در نیومد ...
شما ازدواج نکردین و فقط دلسوز خانواده هستین ...
ولی بهتون علاقه مند شدم ... حالا همین طور که شما می خواین , رک و راست میگم ... با من آشنا می شین تا همدیگر رو بشناسیم ؟
در واقع من مدتیه تصمیم گرفتم به شما پیشنهاد ازدواج بدم ...
می دونم مردی هستم که یک بچه دارم ولی فقط سی و پنج سالمه ... حق ندارم یک زندگی خوب داشته باشم ؟ ...
ناهید گلکار