سنگ خارا 🥀
قسمت هفتم
بخش سوم
گفتم : حق دارین ... البته که دارین ...
ولی اینو بدونین که با من نمی تونین ... زندگی من طوری نیست که شما توش احساس خوشبختی کنی ...
خودتون چند نمونه رو دیدین و شاهد بودین ...
خوب دیگه , ما هم اینطوریم ... منم آدمی نیستم که بی گدار به آب بزنم و فکر کنم باری به هر جهت , ان شاالله درست میشه ...
مدت هاست که دیگه فکر زندگی مشترک رو از سرم بیرون کردم ...
پسر شما گناه داره ...
دنبال یکی دیگه بگردین ...
جواب شما نه است , من نمی خوام با شما آشنا بشم ...
همین قدر که همسایه هستیم , کافیه ...
و راه افتادم ...
اونم شونه به شونه من اومد و گفت : دوباره سوالم رو تکرار می کنم ؟ چرا داری خودتو می سوزنی ؟
پرسیدم : راستی شماره ی منو کی به شما داد ؟
گفت : از مادرتون گرفتم ... اتفاقا چه خانم خوب و دوست داشتنی ای بودن ...
فقط زود عصبانی می شن ...
گفتم : باورم نمی شه .... اوه مامان ؟ وای ... چی گفتین کی شماره ی منو داد ؟
گفت : نترسین ... گفتم می خوام در مورد درس بچه ها حرف بزنم ...
گفتم : ولی اون خیلی تو این چیزا زرنگه ... داده , شاید منم بختم باز بشه ...
گفت : پس شما هم خانمی کن و دلشون رو نشکن ... بذار خوشحال بشه ...
گفتم : وقتی از پشت بوم پرتتون کرد پایین می فهمین من چی میگم ...
گفت : زیبایی شما به مادرتون رفته , خیلی شبیه به هم هستین ...
جلوی خونه ایستادم و گفتم : آقا امیر , من قصد ندارم ازدواج کنم ... سنی هم ندارم که از این تعریف ها دلم بلرزه ...
بیخودی تلاش نکنین و وقتتون رو هدر ندین ... خدانگهدار ...
و با سرعت از پله رفتم بالا ...
اونم پشت سرم اومد و با یک لبخند گفت : من می خوام بیخودی تلاش کنم ... پس شما هم فکراتون رو بکنین ...
زود جواب ندین ... من تلاش می کنم , صبرم می کنم ...
ناهید گلکار