خانه
117K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۰۹:۰۳   ۱۳۹۷/۴/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هفتم

    بخش ششم



    گفتم : قبول ... باشه , باشه ...
    قول می دم هر چی تو بگی من انجام بدم , فقط بذار یکم باهات حرف بزنم ...
    گوشی رو گرفتم پشت سرم و به مامان گفتم : یک تاکسی بگیرین , زود باشین ...
    سحر جان , من دارم میام ... قول بده همون جا بمونی تا من برسم ...
    آهسته گفت : باشه ...

    نمی دونستم چطوری لباس بپوشم ... می ترسیدم تو عین نا امیدی خودشو پرت کنه و من دیر برسم ...
    مامان پرسید : چی میگه ؟ کی بود ؟
    گفتم : یکی از شاگردام می خواد خودکشی کنه ...
    گفت : نترس نگار , اگر می خواست خودشو بکشه به تو زنگ نمی زد ... نگران نباش ...

    با عجله خودمو به تاکسی رسوندم و رفتم ...
    راننده زیر پل نگه داشت از اونجا سحر رو دیدم ...
    با سرعت رفتم بالا و به طرفش دویدم ...
    منو از دور دید ... اونم اومد جلو و خودشو انداخت تو بغل من ...
    هق هق گریه می کرد ...

    یک نفس راحت کشیدم و گفتم : خدایا شکر ...
    گفت : خانم دیدی جرات نکردم ؟ من اینقدر ترسو هستم که عرضه ی همین کارو هم ندارم ...
    گفتم : عزیز دلم خیلی منو ترسوندی ... اگر بلایی سر خودت میاوردی ترسو و احمق بودی ... این کارو نکردی چون دختر عاقلی هستی و می دونی کار درستی نیست ...
    بیا بریم پایین ... برام بگو چی شده ؟ ... دیگه هم از این فکرای احمقانه به سرت نزنه ... 


    روی چمن های کنار اتوبان نشستیم ...
    راستش زانوهام قدرت حرکت نداشت ... هنوز از اون شوک می لرزیدن ...
    حتی نمی دونستم تصمیم بگیرم حالا باید چیکار کنم ؟

    سرشو گرفتم تو بغلم و نوازشش کردم ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۱/۴/۱۳۹۷   ۰۹:۰۳
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان