خانه
118K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۸:۳۹   ۱۳۹۷/۴/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هشتم

    بخش اول



    بدون اینکه حرفی بزنم , فورا قطع کردم ...
    اصلا حوصله ی اونو نداشتم ... چطور می تونستم بی خیال سحر بشم ؟ ... دختر جوونی که تو حساس ترین مرحله ی زندگیش اینطور ضربه خورده و داشت مثل شمع می سوخت , کنارم ایستاده بود ...
    پرسیدم : سحر جان کجا بریم عزیزم ؟ می خوای ببرمت خونه با مادرت حرف بزنم ؟ ...
    گفت : نه خانم , تو رو خدا ... دیگه نمی خوام به اونجا برگردم ... می ترسم اون بی شرف رو بیارن اونجا ...
    چطوری باهاش روبرو بشم ؟
    امشب بابام اصرار می کرد اونم بیاد , خبر نداره که چی شده ... نه , نمی تونم ...
    گفتم : باشه , هر طوری تو راحتی ... ولی صبر کن به مادرت خبر بدم ...


    احساس کردم اونم دلش می خواد که با مادرش تماس بگیرم ...
    زنگ زدم و گفتم : نگار هستم , خانم عطاری ... معلم سحر ...

    با هیجان گفت : تو رو خدا گوشی رو بدین بهش ... حالش خوبه ؟ سحر چطوره ؟
    من دارم می میرم , خواهش می کنم بگین با من حرف بزنه ...
    گفتم : خوب گوش کنین خانم عطاری , لطفا ... سحر نمی خواد بیاد خونه ...
    شما می دونین از چی می ترسه ... من براتون پیام می کنم کجا هستیم ... اگر خواستین شما بیاین تنها بدون پدرش , حرف بزنیم ...
    در غیر این صورت سحر برنمی گرده ...

    می دونین که حال خوبی نداره ...
    گفت : چشم ... چشم , من میام ... بگین کجایین خودمو می رسونم ...
    آدرس جایی که ایستاده بودیم رو دادم ... تاکسی هنور نیومده بود ...
    خیلی زود خانم عطاری رسید و از ماشین پیاده شد ...
    مادر و دختر چنان همدیگر رو بغل کردن و به گریه افتادن که معلوم بود درد مشترک اونا خیلی عمیق و سنگینه ...


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان