سنگ خارا 🥀
قسمت نهم
بخش اول
در حالی که درو می بستم , گفتم : نه ممنونم , من امشب کار دارم ...
با اعتراض گفت : پس چطوری آشنا بشیم ؟ ... نگار اجازه بده ساعت هشت بیام دنبالت , یک جای خوب می ریم شام می خوریم و حرف می زنیم ...
و دستشو به علامت خداحافظی تکون داد و رفت ...
ذهنم بدجوری مشغول شده بود ... احساس می کردم گیر افتادم و چاره ای ندارم ...
ولی من اصلا آمادگی چنین کاری رو نداشتم ... اون یک پسر داشت که مسئولیتش برای من سنگین به نظر میومد و ظاهرا نمی تونستم باهاش کنار بیام ...
بعد از زنگ اول , سحر پریشون اومد سراغم و گفت : خانم باید با شما حرف بزنم , تو تلفن نمی تونستم بگم ...
دستشو گرفتم و با هم رفتیم یک جای خلوت ...
گفت : خانم من یک اشتباه کردم ... کار بدی بود ... همه چیز به هم ریخته , زندگیمون داغون شده ... الانم از خونه اومدم بیرون که شاهد نباشم ...
گفتم : وای , خدای من ... زود باش بگو چیکار کردی ؟
گفت : بابا از دستم عصبانی بود و هی سرزنشم می کرد که چرا از خونه فراری شدم و به برادرش توهین کردم ...
همش سرم داد می زد تو حق نداری به خانواده ی برادر من بی اعتنایی کنی ...
منم اختیارم رو از دست دادم و بهش گفتم ...
وای خانم , نمی دونی حالا قیامتی به پا شده ...
دیشب رفت در خونه شون و دعوا کردن ... دیگه همه فهمیدن ... آبروم رفت ...
هیچ کدوم تا صبح نخوابیدیم ...
بابا هنوزم آروم نشده ... تا حالا ندیده بودم گریه کنه و اینقدر عاجز به نظر بیاد ...
به خدا خانم پشیمون شدم که گفتم , ولی دست خودم نبود ...
حالا چی میشه ؟ شما می تونین بیاین باهاش حرف بزنین ؟ ...
ناهید گلکار