سنگ خارا 🥀
قسمت نهم
بخش سوم
وقتی رسیدم خونه , مامان جلوی در بود ...
فکر کردم می خواد معترضم بشه ولی گفت : نگار , امیر با تو نبود ؟
گفتم : نه , مگه قرار بود با من باشه ؟ دیگه چی مامان ؟
گفت : ای دل غافل , حتما یک اتفاقی براش افتاده ...
پرسیدم : خوب بگین برای چی ؟
گفت : امروز مادرش نیومد بود , فرهاد پشت در موند ... من آوردمش خونه ی خودمون ...
ساعت یک امیر زنگ زد از من و خواهش کرد مراقب فرهاد باشیم تا اون بیاد ...
بهش گفتم خاطرتون جمع باشه , خونه ی ماست ... ولی هنوز نه اومده نه زنگ زده ...
تو یک زنگ بهش بزن ببین چی شده ؟ بزن ... بزن ...
گفتم : بچه ها تو اتاق من هستن ؟
گفت : آره , مادر ... منتظر بودیم تو بیای شام بکشم ؟
بابات رو صدا کن , خوابیده ... نگار جان زنگ می زنی ؟
گفتم : مامان ؟ من سر پیازم یا ته پیاز ؟ ... به من چه زنگ بزنم ؟ ...
خودش هر جا باشه پیداش میشه ...
گفت : هیس ... بچه میشنوه از همین الان از تو می ترسه ...
داشتم فکر می کردم بیخودی سه ساعت خودمو تو پارک معطل کردم , اون اصلا نیومده بود ...
و این طور که به نظر می رسید اتفاق بدی براشون افتاده که سراغ بچه نیومدن ...
وقتی رفتم تو اتاق شایان و فرهاد داشتن با هم بازی می کردن و اتاق رو کاملا ریخته بودن به هم ...
کاری که هیچ وقت شایان نمی کرد ...
و با دیدن من دستپاچه شد و گفت : نگار جون الان خودمون جمع می کنیم ...
گفتم : اشکالی نداره ... شما بازی کنین , من بعدا جمع می کنم ولی دست به وسایل من نزنین ...
فرهاد جان , خوش اومدی عزیزم ... چه عجب تو اومدی خونه ی ما ...
فقط به من نگاه کرد ... دستی به سر هر دوشون کشیدم و رفتم بیرون ...
ناهید گلکار