سنگ خارا 🥀
قسمت نهم
بخش چهارم
بابا خواب آلود گفت : نگار , کم پیدایی بابا ؟ چند روزه درست و حسابی ندیدمت ... اینقدر کار نکن چه لرزمی داره ؟ ...
گفتم : سرم گرم میشه بابا جون , پولم در میارم ... درس دادن هم که دوست دارم ...
گفت : این مرده که مامانت میگه چطوره ؟
مامان گفت : هیس , الان وقتش نیست ...
گفتم : نه بابا جون , فایده ای نداره ...
اون شب امیر اصلا سراغ پسرشم نیومد و اون بچه پایین تخت من کنار شایان خوابید ...
ولی معذب بود و همش بهانه می گرفت ...
تا بالاخره مامان شماره ی امیر رو گرفت و گوشی رو داد دست فرهاد ...
مثل اینکه بهش گفته اونجا باش تا بیام دنبالت ...
ولی حتی نخواست که با مامان حرف بزنه ...
و بالاخره هم که نیومد ...
نیمه های شب با صدای گریه ی فرهاد بیدار شدم ...
گفتم : چیه عزیزم ؟ چی شده ؟ چیزی می خوای ؟ ...
گفت : بابام رو می خوام ... می خوام برم خونه ی خودمون ...
گفتم : شب ها پیش بابا می خوابی ؟
گفت : نه ... خواب بد دیدم ...
گفتم : خودت میگی خواب ... چون نیومده نگرانش شدی ... می خوای پیش من بخوابی ؟
گفت : نه ...
گفتم : پس تو بخواب , من میام پیش تو ..
و کنارش دراز کشیدم ... آهسته با نوک انگشت صورت و موهاشو نوازش کردم ...
آروم آروم دوباره چشمش رفت رو هم ... تو اون حال دستشو انداخت گردن من ...
دیگه دلم نیومد از کنارش بلند بشم ...
این بچه مادر نداشت ... مهر مادر تو این دنیا جایگزینی نداره ...
ناهید گلکار