سنگ خارا 🥀
قسمت دهم
بخش اول
زنگ زدم به مامان و گفتم که می رم خونه ی شادی ...
زود گفت : باشه برو ...
در حالی که اون معمولا کلمه ی نه نوک زبونش بود , موافقت کرد ...
پرسیدم : فرهاد چی شد مامان ؟ اومدن بردنش ؟
گفت : آره باباش از مدرسه برش داشته و رفته ... مثل اینکه خونه نیومدن ...
خیلی بی تربیته , یک زنگ نزد تشکر کنه ... آدم اینقدر بی ملاحظه ؟ ... پشیمون شدم بهش رو دادم ...
گفتم : خوب , بعد از ظهر میام با هم حرف می زنیم ...
گفت : به شادی سلام برسون ...
سر راه برای نیما یکم خوراکی خریدم و رفتم ...
وقتی رسیدم خونه ی شادی , با احسان منتظر من بودن ...
نیما پسرش پرید بغلم که : خاله برام چی آوردی ؟
یک کیسه دستم بود دادم بهش و نگاهی به اونا کردم ... صورتشون خوشحال بود .. .
گفتم : شماها که ظاهرا با هم مشکلی ندارین ... شادی ؟ برای چی گفتی من بیام ؟ ... تنم رو چرب کرده بودم یک دعوای مفصل تماشا کنم ...
احسان خندید و گفت : نخواستیم از راه رسیدی شوکه بشی , صبر کردیم ناهارتو بخوری بعد شروع کنیم ...
همیشه تو اوج دعوا میای و ناهار نخورده می ری , فکر کردیم یک تغییری توش بدیم ...
گفتم : راست بگین برای چی خواستین من بیام اینجا ؟
شادی گفت : آخه مگه هر وقت ما مشکل داریم تو باید بیای ؟ ... یک بارم به خوشی بیا ... ماکارونی درست کردم , یاد تو افتادم که دوست داری ... دلم برات تنگ شده بود ...
اصلا راستش پیشنهاد احسان بود ... حالا بد شد اومدی ؟ می خوای دعوا کنیم ؟
احسان گفت : اگر می خوای رودروایسی نکن , ما همیشه آماده ایم ...
گفتم : نه تو رو خدا ... الان فکرم هزار جا هست , خدا خیرتون بده که تو صلح صفا یک بارم یاد من کردین ... این کارتون رو هیچ وقت یادم نمی ره ...
به خدا دیگه مغزم نمی کشید امروز دعوا رفع و رجوع کنم ...
ناهید گلکار