خانه
118K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۳:۰۶   ۱۳۹۷/۴/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت دهم

    بخش دوم



    ناهار که خوردیم , سه تایی نشستیم روی مبل و نیما روی پای من بود ...
    می خواستم باهاش بازی کنم ؛ اونطوری که اون ازم انتظار داشت ... اما حس تو بدنم نبود و خوابم گرفته بود ...
    احسان و شادی حرف می زدن ولی چشمم مرتب از شدت خواب بسته می شد ...

    شادی گفت : اوووی , خوابی نگار ؟ گوش نمی کردی ؟
    گفتم : نمی دونم چرا , من هر روز این موقع داشتم سر حال درس می دادم ولی الان حس ندارم انگشتم رو تکون بدم ...
    گفت : بیا برو تو تخت نیما بخواب ... از بس صبح تا شب جون می کنی ... پاشو بیا .. .
    اصلا نفهمیدم کی سرمو رو بالش گذاشتم و خوابم برد ... طوری که انگار از این دنیا رفتم ...
    وقتی شادی صدام کرد , هوا تاریک شده بود ...
    پرسیدم : ساعت چنده ؟ چرا بیدارم نکردین ؟

    گفت : نترس , دیر نشده ... اونقدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم ...
    حالا پاشو ما می خوایم بریم بیرون , کار داریم ...
    گفتم : وا ؟؟ به زور منو می کشونی اینجا , بعدم بیرونم می کنی ؟ ...
    گفت : خوب تو هم با ما بیا ... یک کاری داریم , انجام می دیم برمی گردیم ...
    گفتم : من نیما رو نگه می دارم , شما برین و بیاین ...
    گفت : نه نمی شه , نیما رو می خوایم ببریم ...


    راستش یکم بهم برخورد ... اگر کار داشتن نباید به من می گفتن برم خونه شون ...
    گفتم : پس من می رم خونه ی خودمون ...
    احسان بلند گفت : نگار مسیر ما همون طرفه , می رسونیمت .. .
    منو که پیاده کردن , خودشونم پیاده شدن ...
    شادی گفت : تا اینجا اومدیم بذار یک سری هم به مامان اینا بزنیم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان