سنگ خارا 🥀
قسمت دهم
بخش چهارم
هراسون درو باز کردم ...
وای ... برف شادی ... بمب کاغذرنگی ... هورا و دست ... و آهنگ تولدت مبارک که همه با اون می خوندن : تولدت مبارک ... تولدت مبارک ...
قلبم لبریز از شادی و شوق شده بود ...
با خوشحالی سرمو تکون می دادم و گفتم : دوستتون دارم ... قربونتون برم ... وای ...
خیلی خوشحالم کردین ...
مامان اول از همه اومد جلو و منو بوسید و بیشتر از همه خوشحال شدم که مرتضی رو اونجا دیدم ...
البته به من گفت : فقط به خاطر تولد تو اومدم ...
ولی می دونستم که دیگه آشتی کرده ...
خونه کوچیک بود و ما با ثریا و شوهرش پونزده نفر می شدیم و من تو اون شلوغی امیر رو ندیدم ...
یک مرتبه چشمم افتاد به اون که با فرهاد کنار بابام بود ...
واقعا جا خوردم ...
اینکه بدون در نظر گرفتن احساس من , داشت خودشو تو خانواده جا می کرد برام قابل هضم نبود ...
ولی تو اون شرایط نمی شد چیزی بگم ...
تشکر کردم که به تولد من اومده و حالا با شناختی که از مامان داشتم , مطمئن بودم اصلا همه ی این کارا برای همین بوده ...
بچه های ما اهل بزن و برقص بودن و شب را به شادی گذروندیم ...
و از همه بیشتر به امیر خوش می گذشت ...
اومد نزدیک من نشست ... در حالی که دستشو باند بسته بود , گذاشت رو پاش و گفت : خیلی خانواده ی خوبی دارین ... چقدر گرم و مهربون هستن ...
باورم نمی شه من سه تا با جناق به این خوبی پیدا کردم ...
گفتم : چهار تا ... خاله ثریا من هم برای ما مثل خواهره ... تازه منم باورم نمی شه شما با این تجربه ای که تو زندگی دارین اینطوری ظاهر رو ببینین و یادتون بره چند بار برای دعوا و مرافعه های ما تا در این خونه اومدین ...
با چشم خودتون دیدین که مرتضی رو زدیم و فراریش دادیم ...
خوب اینم هست , اونم هست ... یادتون نره ... اگر می خوای , بسم الله ...
ناهید گلکار