سنگ خارا 🥀
قسمت دهم
بخش پنجم
گفت : اینطور که من فهمیدم شما زندگی رو خیلی سخت می گیرین ...
تو خونه ی همه ی مردم این چیزا هست ... نپرسیدی دیروز کجا بودم ؟
گفتم : فکر نمی کردم به من مربوط باشه ...
گفت : مادرم حالشون به هم خورده بود , بردیم بیمارستان و تا صبح اونجا بودیم ...
گفتم : وای متاسفم , الان خوبن ؟
گفت : آره , بردیمشون خونه ... خوبن , بهترن ...
گفتم : من اگر مادرم مریض بشه نمی تونم برم تولد کسی , می دونستین ؟
گفت: الان دیگه مریض نیستن ... اینجا هم برای من خیلی مهم بود , نمی تونستم ازش بگذرم ...
پرسیدم : پس بگین دستتون چی شده ؟
گفت : موقعی که مامان رو می بردیم بیمارستان , گرفت به در آمبولانس و پاره شد ... چیز مهمی نیست ....
امیر برای من یک دستبند طلا خریده بود ...
تمام شب سعی کرد طوری وانمود کنه که دیگه عضوی از اون خانواده است ...
حتی مامانم رو مادر صدا می کرد و به شدت با بابا گرم گرفته بود ...
و من داشتم مدام با خودم کلنجار می رفتم که بتونم اونو به عنوان کسی که یک عمر می خوام باهاش زندگی کنم , تجزیه و تحلیل کنم ...
برای همین اون شب به نظرم بد نیومد ...
شاید می تونستم یک روز اونو به عنوان همسر انتخاب کنم ...
و این اولین قدم من بود که برداشتم ...
ناهید گلکار