خانه
118K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۳:۱۶   ۱۳۹۷/۴/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت دهم

    بخش ششم



    فردا تو راه مدرسه بودم که سحر زنگ زد و با گریه گفت : خانم , تا بقیه خوابن بهتون زنگ زدم ...
    اوضاع خیلی خرابه ... بابام آروم نمی شه ...
    دیشب از حرصش مامان رو زد ... اونو مقصر می دونه ...

    خیلی وضع بدی داریم , شما بگین من چیکار کنم ؟
    گفتم : نمی دونم به خدا چی بگم ؟ ... ولی همینو می تونم بگم که این دوره رو شما باید طی کنین ...
    ولی بهت قول می دم یک هفته بعد خودت زنگ می زنی و میگی آروم تر شده ...
    گفت : این روزا هر کس جلوی دستش میاد رو می زنه ...
    گفتم : تو آروم باش ... اگر اون ببینه تو خوبی , از ناراحتیش کم میشه ...
    گفت : آخه نیستم , خانم ... نیستم ... دارم دیوونه می شم ... فقط می تونم با شما حرف بزنم ...
    گفتم : هر وقت دلت خواست بزن , من آماده ام که درددلت رو گوش کنم ...


    گوشی رو که قطع کردم به یکباره خوشی های شب قبل از سرم بیرون رفت و غم سحر جایگزینش شد ...
    یک هفته ای به همین منوال گذشت ...
    تقریبا هر روز امیر رو می دیدم ... فرهاد از مدرسه یکراست میومد خونه ی ما و اونم به هوای پسرش خودشو تو خونه جا می کرد ...
    حتی یک روز که من خونه نبودم و باز مامان و بابا دعواشون شده بود و کار به شکستن و در و تخته به هم زدن رسیده بود , خودشو رسونده بود و دعوا رو فیصله داده بود ...
    امیر در بین روز یکی دو بار به من زنگ می زد که اغلب جواب نمی دادم ...
    نمی خواستم قبل از اینکه تصمیم جدی در این مورد بگیرم , بیخودی باهاش حرف بزنم و امیدوارش کنم ...

    و هر چی اصرار می کرد با هم بریم بیرون , کار رو بهانه می کردم و نمی رفتم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان