سنگ خارا 🥀
قسمت دهم
بخش ششم
فردا تو راه مدرسه بودم که سحر زنگ زد و با گریه گفت : خانم , تا بقیه خوابن بهتون زنگ زدم ...
اوضاع خیلی خرابه ... بابام آروم نمی شه ...
دیشب از حرصش مامان رو زد ... اونو مقصر می دونه ...
خیلی وضع بدی داریم , شما بگین من چیکار کنم ؟
گفتم : نمی دونم به خدا چی بگم ؟ ... ولی همینو می تونم بگم که این دوره رو شما باید طی کنین ...
ولی بهت قول می دم یک هفته بعد خودت زنگ می زنی و میگی آروم تر شده ...
گفت : این روزا هر کس جلوی دستش میاد رو می زنه ...
گفتم : تو آروم باش ... اگر اون ببینه تو خوبی , از ناراحتیش کم میشه ...
گفت : آخه نیستم , خانم ... نیستم ... دارم دیوونه می شم ... فقط می تونم با شما حرف بزنم ...
گفتم : هر وقت دلت خواست بزن , من آماده ام که درددلت رو گوش کنم ...
گوشی رو که قطع کردم به یکباره خوشی های شب قبل از سرم بیرون رفت و غم سحر جایگزینش شد ...
یک هفته ای به همین منوال گذشت ...
تقریبا هر روز امیر رو می دیدم ... فرهاد از مدرسه یکراست میومد خونه ی ما و اونم به هوای پسرش خودشو تو خونه جا می کرد ...
حتی یک روز که من خونه نبودم و باز مامان و بابا دعواشون شده بود و کار به شکستن و در و تخته به هم زدن رسیده بود , خودشو رسونده بود و دعوا رو فیصله داده بود ...
امیر در بین روز یکی دو بار به من زنگ می زد که اغلب جواب نمی دادم ...
نمی خواستم قبل از اینکه تصمیم جدی در این مورد بگیرم , بیخودی باهاش حرف بزنم و امیدوارش کنم ...
و هر چی اصرار می کرد با هم بریم بیرون , کار رو بهانه می کردم و نمی رفتم ...
ناهید گلکار