سنگ خارا 🥀
قسمت دهم
بخش هشتم
ولی دور شد ... خواستم برگردم سر جای خودم که نور یک ماشین رو دیدم که تو چشمم افتاده بود و با سرعت میومد طرف من ...
قدرت تصمیم گیری نداشتم ...
فقط یک دستم رو خم کردم گذاشتم رو صورتم و در یک چشم بر هم زدن رفتم رو هوا و با شدت هرچه تموم تر با زمین برخورد کردم ...
اول چیزی نمی فهمیدم ... انگار تو هوا مونده بودم ...
ولی یک مرتبه درد تو دلم پیچید و احساس کردم داره جون از بدنم خارج میشه ...
بیهوش نبودم ... ولی هیچ رمقی هم نداشتم ...
می فهمیدم ماشین ها نگه داشتن ... نور چراغ ها رو می دیدم ... مردم جمع شدن ...
یکی منو رو دست بلند کرد و گذاشت عقب ماشینش ...
یکی دیگه داد می زد : کیفشم ببر ...
یکی دیگه گفت : یک نفر باهاش بره ... زده به دختره , ممکنه فرار کنه ...
باید بدینش دست پلیس ...
و ماشین راه افتاد ... یک مرد مرتب می گفت : خانم تو رو خدا حرف بزن ... یک چیزی بگو ... خواهش می کنم ... آقا , ببین زنده است ؟ ...
گفت : تمام صورتش غرق خونه , از کجا بفهمم ؟ ... تندتر برو ... مواظب باش به کس دیگه ای نزنی ...
دم بیمارستان , دو مرد تلاش می کردن و منو سوار چرخ کردن و بردن ...
اون مرد دنبالم می دوید ... هراسون و بیقرار بود ...
دکتر اومد پرسید : وضعیتش چطوره ؟
پرستار گفت : بیهوشه , ضربانش کند شده و فشارش شش روی چهاره ...
حال عجیبی داشتم ... دردی رو حس نمی کردم ...
می گفتن من بیهوشم ولی همه چیز رو می فهمیدم ...
حتی خیلی نامحسوس صورت اونا رو هم می دیدم ...
دستگاه ها , آزمایش ها و عکس ها رو همه رو حس کردم ... انگار می دیدم ...
ولی وقتی از دستم خون گرفتن , اصلا متوجه نشدم ... فقط یک سرنگ پر از خون دیدم ...
بردنم به اتاق عمل ...
یکی داد زد : دکتر , مریض داره می ره ...
در یک لحظه , انگار همه چیز رو می دیدم ... و دوباره به همون حال افتادم ...
مثل چراغی که روشن و خاموش می شد , قطع و وصل می شدم ...
و مرتب مرد جوونی رو می دیدم که با نگرانی و چشمی اشک آلود به من نگاه می کنه ...
ناهید گلکار