سنگ خارا 🥀
قسمت یازدهم
بخش اول
بعد همه چیز سیاه بود ... صداهایی رو می شنیدم که کشدار و گنگ و نامفهوم بود ...
مامانم رو دیدم پریشون و تو سر زنون میومد ...
یک لحظه دلم برای خودم سوخت و می خواستم برم طرفش ...
و بازم همه چیز سیاه شد ...
اینکه کجا بودم و چه بالایی سرم اومده نمی فهمیدم ... یک جور خواب بد و کابوس مانند ...
نمی دونم چقدر تو اون حال بودم که دوباره خودمو تو یک چیزی مثل تونل دیدم ...
نه تاریک بود نه روشن ؛ فقط بود ... یک مرتبه روشن شد و یک نور خیلی تند که حسش می کردم و ذرات بلور مانند اطرافم رو گرفت ...
و دوباره تاریک شد ...
بعد صورت اون مرد مهربون و دوست داشتنی ...
بعد همه رو یک جا دیدم ... توی یک راهرو , حرف می زدن ولی حتی حرکت دستشون آهسته بود ... همه چیز کند و طولانی انجام می شد ...
باز اون مرد رو دیدم ... این بار به راحتی صورتش پیدا بود ... مرد جوونی که قدی بلندی داشت و تقریبا لاغراندام بود ...
و دوباره تو یک خلا افتادم ...
مدتی به همون حال موندم تا خودمو دیدم ...
روی تخت مصدوم خوابیده بودم ...
فریاد زدم ... بدون اینکه منی وجود داشته باشه یا دهانی باز کنم ...
من کجام ؟ ... مامان ؟ ... مامان ؟ ...
بعد امیر رو دیدم ... کنار خانواده ام بود ...
بابام سرشو گرفته بود تو دستش و گریه می کرد ...
اینجا بود که انگار یکی تمام حوادثی که پیش اومده رو یک مرتبه و یکجا آورد تو ذهنم ...
نمی تونم توصیف کنم چطوری بود ولی در اون لحظه برای من همه چیز روشن و آشکار بود ...
همون جا دیدم که امیر با یک مردی گلاویز شده و همدیگر رو می زدن ...
شیشه شکست و دست امیر پاره شد و ... خون ... و خون ...
حالا سحر رو خونی و زخمی دیدم ...
لباسش پر از خون بود ...
انگار داشتن روی هوا می بردنش ...
مامانم با یک زن حرف می زد ... از چیزی که اون می گفت بدم میومد ...
خندان گریه می کرد ...
و اون مرد رو دیدم که با چشمی درشت و سیاه , دست هاشو به هم می مالید ...
و خیلی چیزای دیگه که همه رو در یک آن می دیدم ...
ناهید گلکار