سنگ خارا 🥀
قسمت یازدهم
بخش دوم
و دوباره سیاهی و صدای مامانم میومد ... صدام می کرد : نگارم ... نگار جان ... دخترم , خوبی ؟
مادرت بمیره ... قربونت برم , می تونی چشم تو باز کنی تا من اون چشم های قشنگت رو ببینم ؟
حالا احساس کردم بدنم درد می کنه ...
دلم می خواست حرکت کنم ولی نیرویی تو بدنم نبود ...
نگار ؟ بابا جون ؟ ... دخترم ؟ عزیز بابا ؟ صدای منو می شنوی ؟
بابام بود ...
به خودم فشار آوردم ... پلکم حرکت کرد و یک لحظه چشمم باز شد و بی اختیار بسته شد ...
وقتی کاملا به هوش اومدم , مامان و خندان و ثریا کنارم بودن ...
گفتن که ده روزه تو این وضعیت هستم ...
سرم شکسته بود و خونریزی تو سرم باعث شده بود دو بار برم زیر عمل ...
پهلوی راستم بر اثر اصابت به زمین , به شدت صدمه دیده بود ... موهامو تراشیده بودن و سرم باندپیچی شده بود ...
هر سه ی اونا از خوشحالی گریه می کردن و هر کدوم با تلفن به بقیه خبر می دادن که من به هوش اومدم ...
پرسیدم : کی بهتون خبر داد ؟
مامان گفت : همین مرتیکه که بهت زد , گوشیتو از کیفت در آورده بود و اول زنگ زده بود به شاگردت ...
بعدم به من ... دو تا شماره ای که آخرین بار تماس گرفته بودی ...
نمی دونی نگار , امیر و مادرش تو این مدت چقدر محبت کردن ...
امیر از سر کار یکراست میاد اینجا ... با احسان دنبال شکایت از اون مرد هستن ... میگه پدرشو در میارم ...
گفتم : خندان , تلفن من کجاست ؟
گفت : نگران نباش , کیفت رو گرفتم ...
گفتم: شماره ی سحر بگیر ... نگرانشم ...
گفت : باشه , باشه ... تو حرکت نکن ... بگو چی بگم ؟ من باهاش حرف می زنم ...
ناهید گلکار