سنگ خارا 🥀
قسمت یازدهم
بخش سوم
گفتم : تو بگیر بده من ...
خندان چند بار گرفت ولی جواب نداد ... یک مرتبه به خودم اومدم ... من همه ی چیزایی رو که تو حالت اغما دیده بودم , یادم بود ... برای همین به خاطر سحر نگران بودم ...
حال عجیبی داشتم ...
به یاد داشتم تو اون حالت برزخی چطور سر در گم بودم و چه چیزایی رو دیدم ...
گفتم : ثریا , یک کاری برام بکن ... خواهش می کنم ... فکر می کنم می خواد یک اتفاقی برای سحر بیفته ...
تو شماره ها بگرد ... برو پایین تر , یک شماره ی بی اسمِ نهصد و نوزده پیدا کن ... اونو بگیر , شماره ی مادرشه ...
مامان گفت : ول کن تو رو خدا ... نیم ساعت نیست به هوش اومدی , نمی خواد به فکر کسی باشی ... شاگرد ماگرد رو ول کن دیگه ...
ثریا گفت : خواهر جون وقتی فکرش نگرانه نمی تونه استراحت کنه , بذار زنگ بزنیم خاطرش جمع بشه ... نگار جون فامیلش چی بود ؟
گفتم : عطاری ...
ثریا اون شماره رو پیدا کرد و زنگ زد و کمی صبر کرد و گفت : سلام خانم عطاری , ببخشید مزاحم شدم ... اِ ... اِ ... با نگار حرف بزنین ؛ معلم دخترتون ...
و گوشی رو گرفت دم گوش من ...
گفتم : خانم عطاری , منم نگار ...
گفت : وای , شما به هوش اومدین ؟ خیلی خوشحال شدم ... چطوری عزیزم ؟ خوشحالم صداتو می شنوم ... کی به هوش اومدی ؟
گفتم : تازه ... سحر کجاست ؟ چرا تلفنش رو جواب نمی ده ؟ ...
گفت : حالا شما بهتر شو , من میام دیدنتون ... حتما با هم حرف می زنیم ...
گفتم : لطفا بگین چی شده , تا ندونم آروم نمی شم ...
شروع کرد به گریه کردن و گفت : نگار خانم باشه بعدا میگم بهتون ...
کسی چیزی بهتون گفته ؟ الان خوبه , از خواب بیدار شد میگم بهتون زنگ بزنه ...
گفتم : تو رو خدا بهم بگین چی شده ...
گفت : هیچی ... الان نمی خوام ناراحتتون کنم , آخه براتون خوب نیست ...
گفتم : لطفا بگین , من حالم خوبه ...
گفت : راستش رگشو زده ... مُرده شو رسوندیم بیمارستان ... خدا خیلی بهمون رحم کرد ...
ولی الان خوبه ... دارو خورده , خوابه ...
ناهید گلکار