سنگ خارا 🥀
قسمت یازدهم
بخش پنجم
چشمم رو گذاشتم رو هم ... یاد سحر بودم و اتفاقی که من تو عالم بیهوشی دیده بودم ... و امیر که گفته بود دستش با در آمبولانس زخمی شده و من دیده بودم که با شیشه بریده ...
ای خدا , من چرا اینا رو یادمه ؟ ... اتاق عمل ... دکترا ... وضعیت اطرافم ...
غیرممکنه ... مگه میشه ؟ ...
ثریا گفت : هیس , خوابید ... الهی بمیرم تمام صورتش کبوده , اگر خودشو ببینه وحشت می کنه ...
اینا رو می شنیدم و یک لحظه شک کردم من خوابم یا بیدارم ؟ ...
یک چیزایی رو می دیدم و نمی فهمیدم چیه ...
شلوغ بود ... سر و صدا بود ... بعد یک رودخونه دیدم حتی ریگ های ته اونم می دیدم ...
آب از کنار کوه جاری بود ... صدای زمزمه ی آب رو که شنیدم , هراسون چشمم رو باز کردم ...
مثل اینکه من هنوز از اون حالت بیرون نیومده بودم ...
کمی بعد دوباره چشمم رو بستم ...
و باز دیدم سحر رو تو تخت بیمارستان ...
خیابون های شلوغ و مردم در حال عبور ...
داد زدم و گفتم : ثریا , یک دکتر برای من صدا کن ... می خوام باهاش حرف بزنم ...
پرسید : نگار جون , درد داری ؟ الان میگم بیاد ... بگو چی شدی ؟
مامان و خندان نگرانم شدن و مرتب سوال پیچم می کردن که : کجات درد می کنه ؟
دکتر که اومد , گفتم : می خوام تنها باهاتون حرف بزنم ...
همه رو بیرون کرد ...
گفت : بگو دخترم , تنها شدیم ... جاییت درد می کنه که نمی تونی بگی ؟
گفتم : وضع من چطوره ؟
گفت : خدا رو شکر , خطر رو رفع کردی ... یک مدت طول می کشه تا زخم هات بهبودی پیدا کنن , همین ... مشکلی نیست ...
ناهید گلکار