سنگ خارا 🥀
قسمت یازدهم
بخش ششم
گفتم : ولی آقای دکتر من همه ی اتفاقاتی رو که موقع بیهوشی افتاد رو یادمه ... الانم تا چشمم رو می بندم , دوباره یک چیزایی رو به وضوع می ببینم ...
گفت : چیزی نیست , گاهی پیش میاد ... من قبلا هم داشتم مریض هایی رو که این چیزا رو به خاطر آوردن ... چیز مهمی نیست ...
گفتم : ولی آقای دکتر من هنوزم تا چشمم رو می بندم یک چیزایی می ببینم ... دلیلش چیه ؟ ...
گفت : اینم یک مدت بگذره , برطرف میشه ... اذیت که نیستی ؟
گفتم : نمی دونم ... چون تا حالا اینطوری نشدم , برام آشنا نیست ...
گفت : سعی کن استراحت کنی ... بهش فکر نکن تا ازسرت بیفته ...
یک مدت آروم خوابیدم ...
وقتی هوشیار شدم , موقع ملاقات بود و همه دورم بودن ... آروم حرف می زدن که من بیدار نشم ...
هنوز نمی تونستم چشمم رو باز کنم که دیدم امیر با یک سبد گل داره میاد تو بیمارستان ...
ثریا رو صدا کردم ...
گفت : جانم ؟ ... چی می خوای نگار جون ؟
گفتم : امیر داره میاد اینجا جلوش بگیر و نذار بیاد تو اتاق ... بهش بگو نمی خوام ببینمش , از اینجا بره ... همین ...
گفت : الهی فدات بشم , بده , زشته ... من بهش چی بگم آخه ؟ ... چی میشه مگه اگر یک دقیقه بیاد و بره ؟ ...
بعدم تو از کجا می دونی اومده ؟
گفتم : ثریا , نمی خوام ببینمش ... تو این کارو بکن , برات تعریف می کنم ...
ناهید گلکار