سنگ خارا 🥀
قسمت دوازدهم
بخش اول
ثریا مونده چیکار کنه ... یواش در گوشم گفت : جواب مامانت رو چی بدم ؟ حسابی با اون جیجی باجی شده ... پدرمو در میاره اگر بفهمه ...
گفتم : بهم دروغ گفته , همه ی حرفاش دروغه ... همین قدر بهت بگم اگر بیاد اینجا , اعصابم خورد میشه ...
گفت : باشه , ببینم چیکار می کنم ...
و رفت ...
همه دور تختم بودن و احوالپرسی می کردن ...
خواهرم و شوهراشون و کلی از شاگردام که با سبد گل به دیدنم اومده بودن و شایان که یک لحظه ازم جدا نمی شد ...
می گفتن تو این مدت مدام گریه کرده بود ...
ولی من حواسم به در بود ... اصلا دلم نمی خواست با امیر روبرو بشم ...
مامانو صدا کردم و خواستم سرشو گرم کنم که یک وقت نره بیرون ...
گفتم : گلوم می سوزه , دهنم خشک شده ...
فورا آبمیوه آورد و قاشق قاشق ریخت دهنم ...
کمی بعد ثریا اومد ...
یک سبد گل دستش بود ... خم شد و آهسته گفت : نگار , الهی نمیری ... راست بگو از کجا فهمیدی داره میاد ؟ پشت در بود ... نگار تو چیزیت شده ؟
گفتم : مرسی , ردش کردی ؟ رفت ؟
گفت : آره ... دلخورم شد ولی زود قبول کرد ...
وقتی همه رفتن , ثریا به مامان گفت : من امشب پیش نگار می مونم , شما خسته شدی برو خونه ...
گفت : نه دلم طاقت نمیاره , خودم هستم ...
گفتم : مامان برین دیگه , من خوبم ... صبح برمی گردین ... خواهش می کنیم برین ...
ناهید گلکار