سنگ خارا 🥀
قسمت دوازدهم
بخش دوم
وقتی همه جا ساکت شد , احساس خستگی کردم ... یک لحظه چشمم رو بستم ... بلافاصله صورت اون مرد رو دیدم ... و یک راهرو ...
انگار یکی به من گفت دلش می خواد بیاد تو اتاق ... ولی ...
با خودم گفتم : ولی چی نگار ؟ تو چت شده ؟
اون مرد کیه و چرا مرتب من می ببینمش ؟ ...
به ثریا گفتم : میشه تو راهرو رو نگاه کنی ببینی کسی هست یا نه ؟ اگر اون مرد بود بگو بیاد تو ...
پرسید : تو در مورد کی حرف می زنی ؟ کدوم مرد ؟
گفتم : فکر کنم همونی باشه که باهاش تصادف کردم ...
ابروهاشو برد بالا و یکم به من نگاه کرد و گفت : نگار منو نترسون , پیشگو شدی ؟
گفتم : تو برو , اگر بود آره ...
دو قدم عقب عقب رفت و گفت : یا حضرت سلیمان ... بچه مون خُل شد رفت پی کارش ...
و رفت بیرون ... کمی بعد در باز شد و اول اون مرد اومد تو و پشت سرش ثریا ...
نگاهش کردم ... من اونو می شناختم ... انگار سال ها بود باهاش آشنا بودم ...
مودب سلام کرد ...
آهسته گفتم : سلام ...
گفت : خدا رو شکر بهتر شدین ... خیلی شرمنده ام برای این کاری که با شما کردم ... هیچ وقت خودمو نمی بخشم ...
گفتم : من از شما شرمنده ام ... اصلا تقصیر شما نبود , خودم می دونم من اشتباه کردم و دویدم وسط خیابون ...
گفت : بزرگوارید ... این نشون دهنده ی اینه که روح بزرگی دارین , ولی من باید سمت راست خیابون سرعتم طوری می بود که بتونم ماشین رو کنترل کنم ...
باور کنین مدام خودمو سرزنش می کنم ...
گفتم : به هر حال من شکایتم رو پس گرفتم ...
گفت : ولی نامزدتون خیلی از دستم کفری شده ... با ایشون صحبت کردین ؟
گفتم : با کی ؟ من نامزد ندارم ... اختیارم دست خودمه ...
گفت : خوب شاید من اشتباه شنیدم ...
ناهید گلکار