خانه
118K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۰:۵۸   ۱۳۹۷/۴/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت دوازدهم

    بخش سوم



    گفتم : اشکالی نداره ... راستی پول بیمارستان رو هم خودم پرداخت می کنم ... اجازه نمی دم شما بی گناه , متضرر بشین ...
    گفت : این نهایت خانمی شماست , ولی حساب عذاب وجدان منم بکنین ... بذارین اینطوری خودمو تسکین بدم ...
    گفتم : بفرمایید بشینین ... اینطور که شنیدم از اون روز تو بیمارستان بودین ...
    گفت : نه دیگه مزاحم نمی شم , خوشحالم که حالتون بهتر شده ... باور بفرمایید اگر خدای نکرده بلایی سرتون میومد , زندگی منم تباه می شد ...

    به هر حال هر امری فرمایشی دارین در خدمتتون هستم ...

    راستی من امان سازگار هستم ؛ کارشناس جهاد و کشاورزی ...
    گفتم : خیلی خوشبختم , بازم ببخشید براتون دردسر درست کردم ...
    با شرمندگی گفت  : تو رو خدا نفرمایید ... با اجازه رفع زحمت می کنم ...
    ثریا چشماشو گرد کرده بود و با تعجب به من نگاه می کرد ...
    گفت : به حق چیزای ندیده و نشنیده ... تو واقعا سرت خورده به آسفالت ...
    دیگه دارم بهت شک می کنم ... تو ؟ نگار ؟ با یک نفر مرد غریبه اینطوری حرف بزنی ؟ ...
    این باورنکردنیه ...

    اگر با چشم خودم ندیده بودم , باورم نمی شد ...

    ادای منو در آورد و با ناز گفت : تقصیر من بود ... وای آقا , شما گناهی ندارین ...
    گفتم : ثریا من اونو قبلا دیدم , باور کن ...
    گفت : چرا بهش گفتی نامزد نداری ؟
    گفتم : برای اینکه این مرد تقدیر منه , نمی خوام از دستش بدم ... من اونو دیدمش ؛ بارها و بارها ... بهم نزدیک بود ... آشناست ... مهربونه و صادق ... من می دونم ...
    گفت : وووی نگو تو رو خدا , موهای تنم سیخ شد ... دارم پس میفتم ... تو چی داری میگی نگار ؟ نکنه خُل شدی ؟ تو رو هر کس دوست داری خُل بازی در نیار که بهت نمیاد ...

    آدم با تقدیرش روبرو میشه , باهاش تصادف که نمی کنه ...
    گفتم : صبر کن یکم بخوابم , وقتی بیدار شدم برات تعریف می کنم ... به شرط اینکه به کسی نگی ... یک نفر باید بدونه چه اتفاقی افتاده ...
    تا چشمم رو بستم , صدای جیغ های مامان به گوشم رسید ... در همون حال متوجه شدم برای چی ناراحته ...
    زود چشمم رو باز کردم و گفتم : ثریا تنت رو چرب کن الان مامان زنگ می زنه , حتما امیر بهش شکایت کرده ...
    گفت : می دونستم اگر توران بفهمه پدرمو در میاره ... وای نگار , اینم پیش بینی کردی ؟
    گفتم : نمی دونم , ولی حدسش سخت نبود ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان