سنگ خارا 🥀
قسمت دوازدهم
بخش چهارم
در همون موقع , گوشی ثریا زنگ خورد ...
با خنده در حالی که با حیرت به من نگاه می کرد , گفت : جون من بگو الان توران می خواد چی بگه ؟ ... دارم از دست تو سکته می کنم ...
گفتم : همونی که بهت گفتم , می خوای جواب نده ...
گفت : نه کنجکاو شدم ببینم چی می خواد بگه ...
مامان چنان داد می زد که صداشو منم می شنیدم ...
می گفت : تو غلط می کنی به هر کاری دخالت می کنی ... به تو چه اون مرد بیچاره رو از دم در رد کنی بره ؟ نکنه به نگار داری حسودی می کنی ؟
آبروی منو بردی , برای چی می خوای بین اونا رو به هم بزنی ؟ ...
ثریا گفت : توران جان , صبر کن برات توضیح بدم ... داد نزن ... گفتم داد نزن ...
گفت : مرد بیچاره داشت از ناراحتی دیوونه می شد ... نمی دونست دلیل این کارِت چیه ؟ ...
گفتم : ثریا جان گوشی رو بده به من ...
الو مامان ؟ منم ... تقصیر ثریا نیست , من بهش گفتم ... فردا که اومدین دلیلشو میگم ... شما به من اعتماد دارین ؟
گفت : نه , ندارم ... تو نمی خوای شوهر کنی , همین و بس ... بهانه در میاری , از اول با این مرد بد رفتار کردی ... فردا که سنت رفت بالا پشیمون میشی و چاره ای هم نداری ... اون وقت که هیچ کس نمیاد تو رو بگیره ...
همیشه که من و بابات نیستیم , تنها می مونی ...
بابا از اون طرف داد می زد : ولش کن بچه رو , تازه به هوش اومده ... این حرفا چیه بهش می زنی ؟ تو عقل نداری زن ...
مامان ادامه داد : اگر نمی خواستی چرا بیخودی این مرد رو امیدوار کردی و دلشو شکستی ؟ ...
گفتم : مامان جان من کردم ؟
بابا بازم داد می زد : گور بابای امیر و امیر پس انداز ... ما داشتیم بچه مون رو از دست می دادیم , حالا به فکر دل آقا باشیم ؟ ...
ول کنین تو رو خدا بچه رو , یکم ملاحظه کنین ...
گفتم : مامان حالم خوب نیست , بعدا زنگ می زنم ...
ناهید گلکار