سنگ خارا 🥀
قسمت دوازدهم
بخش ششم
بعد نشست کنار تخت من و با اشتیاق دستم رو گرفت و گفت : خوب , حالا اونو ول کن ... بگو ببینم الان شوهر من کجاست ؟ ببین رفته خونه یا نه ؟ ...
گفتم : نمی دونم ... چیزایی که می ببینم دست من نیست , خودش میاد تو ذهنم ...
گفت : تو رو خدا سعی کن ببینی ... من نیستم , حمید دختر مختر نیاورده خونه ؟ ...
گفتم : مگه بهش اعتماد نداری ؟
گفت : بس کن تو رو خدا , تو این دور زمونه به کی میشه اعتماد کرد ؟ ...
گفتم : نمی دونم به خدا ... نه , هیچی نمی ببینم ...
وای ثریا داری پشیمونم می کنی بهت گفتم ... خواهش می کنم به کسی نگو , مکافات برام درست نکن ...
بلند خندید و گفت : فقط به توران میگم ... خوب مادرته , باید بدونه ...
اونم که زن عاقل , می دونه چطوری با تو برخورد کنه ... به کسی هم نمی گه ...
اون شب من خیلی زود تحت تاثیر دارو خوابیدم ... یک خواب آروم ...
برای همین وقتی بیدار شدم موضوع رو خیلی جدی نگرفتم و فکر کردم همون طور که دکتر گفته این حالت من زودگذر بوده و برطرف میشه ...
مامان اول از همه اومد و برام شیر و عسل درست کرده بود ...
داد دستم و گفت : بخور قربونت برم , جون بگیری ... پوست و استخون شدی ...
و بلافاصله ادامه داد : خوب بگو چرا با امیر این کارو کردین ؟
گفتم : سر صبح ؟ صبر کنین حالم جا بیاد ؟
گفت : طفره نرو , الان امیر منو رسوند ... تو راه کلی با هم حرف زدیم ...
والله به پیر و پیغمبر اون مرد خوبیه ...
گفتم : امیر پسرعموی سحره ... شاگردم , همون که مشکل داشت ...
گفت : خوب که چی ؟
گفتم : خوب زنش نمرده , طلاق داده ...
گفت : خوب , چه فرقی می کنه ؟ شاید برای اون مُرده , برای همین اینطوری گفته ...
بیچاره چیکار کنه ؟ ...
ناهید گلکار