سنگ خارا 🥀
قسمت دوازدهم
بخش هفتم
کلافه شده بودم و می دونستم نمی تونم اونو قانع کنم ...
با ناراحتی گفتم : مامان جان بحث نکن , من چیزایی می دونم که شما نمی دونی و منم نمی تونم برای شما توضیح بدم ...
حالم خوب نیست , سرم درد می کنه ... فعلا نمی خوام ببینمش ...
اون روز امیر در حالی که من و ثریا خودمون رو آماده می کردیم چطوری باهاش برخورد کنیم , اصلا به دیدن من نیومد ...
تا بعد از وقت ملاقات که همه رفتن , ثریا از اتاق رفت بیرون و برگشت ...
دستش پشت سرش بود ... خم شد و گفت : حدس بزن تو دستم چیه ؟
گفتم : نمی دونم ...
گفت : زود باش ,زود باش پیشگویی کن ...
گفتم : نه , نمی دونم ...
سه شاخه گل رُز رو که به صورت قشنگی دسته شده بود ر گرفت جلوی من و گفت : بفرما ... آقای امان آورده ...
ایشون نخواستن مزاحم استراحت شما بشن , دادن به من و احوال پرسیدن و رفتن ...
گفتم : چی گفت ؟ ...
گفت : هیچی , هر کاری کردم نیومد تو ... اقلا برای آشنایی میومد ...
بالاخره تقدیر تو شده , نباید خودش بدونه ؟
گفتم : نه بابا , این چه حرفیه ؟ شوخی کردم ... تازه با این صورتم که کبوده بیاد چیکار ؟ ازم بدش میاد ...
گفت : تو از کجا می دونی صورتت کبوده ؟
گفتم : تو خودت گفتی تمام صورتش کبوده , اگر ببینه وحشت می کنه ...
گفت : وای نگار , تو رو خدا سکته ام نده ... من اینو فکر کردم , به زبون نیاوردم که ...
گفتم : مطمئنی ؟
ناهید گلکار