سنگ خارا 🥀
قسمت دوازدهم
بخش هشتم
گفت : قسم می خورم نگفتم , چون قرار گذشته بودیم بهت نگیم ...
نگار اگر تو بتونی فکر کسی رو بخونی , می دونی چی میشه ؟ ... عالیه ... ببینم پس تو چرا حدس نزدی امان اومده ؟ شاید دیگه از بین رفته باشه ...
گفتم : آره , ان شالله ... دلم نمی خوام چیزی رو جلوتر از زمان خودش بدونم , اینطوری زندگی آدم تغییر می کنه و عذاب می کشه ... تازه چون هیچ دلیل منطقی ای براش ندارم , دچار مشکل می شم ...
گفت : تو که فیزیک خوندی , می دونی علم ، ماورای این حرفاست و همه چیز تو این دنیا امکان داره ...
تازه مردم مُرده و کشته ی این حرفان ...
من یکی که دلم نمی خواد از الان به بعد ازت جدا بشم ... یک جا برات باز می کنم , تو پیشگویی کن و من پول جمع می کنم ...
گفتم : بس کن دیگه ثریا ... خدا رو شکر از دیشب چیزی نشده ...
گفت : حالا بخواب عزیزم ... از وقتی به هوش اومدی درست نخوابیدی ...
این گل ها رو هم می ذارم کنار تختت چون تقدیرت آورده ...
ولی به محض اینکه تو حالت خواب و بیداری افتادم , طوری که اگر اراده می کردم می تونستم چشمم رو باز کنم , یک جای نورانی رو دیدم ... اول محو بود ولی خیلی زود دیدم داره بارون میاد ...
یک جای سرسبز و خرم با چند تا درخت ... با وجود بارش بارون نور خورشید هم می تابید ...
همه چیز تر و تازه شده بود ... حس خوبی بهم دست داد ... دلم می خواست برم زیر بارون ولی انگار من اونجا نبودم ...
همین طور که محو تماشای اون منظره ی دل انگیز بودم , یک مرتبه بدنم داغ شد ...
ناهید گلکار