سنگ خارا 🥀
قسمت هجدهم
بخش پنجم
مدتی طول کشید که صادق و اون زن از رستوران اومدن بیرون ... دست تو دست هم ...
با اینکه دورتر ایستاده بودیم , بازم سرمو بردم پایین تا منو نبینه ...
و تعقیبشون کردیم ...
بالای شهر رفتن تو پارگینگ یک ساختمون بلند ...
دیگه شکی نداشتم که این آقا صادق داره به شیما خیانت می کنه ...
ولی واقعا نمی دونستم چه کاری درسته که انجامش بدم ؟
برای همین در حالی که آدرس اون جا رو یاد گرفته بودم , برگشتم خونه ...
ولی با یک مرده فرقی نداشتم ... ماتم برده بود ...
مامان تا چشمش به من افتاد , با اعتراض گفت : چته باز ؟ این چه حالیه ؟
حتما تا گفتم ازت پول قرض می خوام , ژست گرفتی ...
گاهی آدم تو زندگی به جایی می رسه که حتی فکرشم از کار میفته ... نه یک نفر دور و بر خودم می شناختم که اگر بهش می گفتم می تونست راهنماییم کنه و نه کسی که بار این مسئولیت رو از شونه هام برداره ...
احساس تنهایی و درموندگی می کردم ....
تنها کسی که به فکرم رسید , خانم دکتر بود ...
فورا زنگ زدم ... هنوز نیومده بود ...
دراز کشیدم ...
حالا می ترسیدم چشمم رو هم بذارم ... از صحنه هایی که دیده بودم , از خودم منتفر شده بودم ...
شایان با چشمی نگران کنارم بود ... اونقدر درمونده شده بودم که دلم می خواست با اون درددل کنم ...
دستشو گرفتم تو دستم و اشکم از گوشه ی چشمم ریخت پایین ...
یاد شیما که می افتادم که تو خونه تنها منتظر شوهرش بود , دلم آتیش می گرفت ...
ناهید گلکار