سنگ خارا 🥀
قسمت بیستم
بخش دوم
با خوشرویی و یک لبخند نشستم و گفتم : خوش اومدین ...
خانم عطاری گفت : به به عروس خودم ... تا این موقع کار می کنی ؟ خسته می شین که ...
گفتم : بله , من کارو دوست دارم ...
آقای عطاری , مرد چاق و قدبلندی بود که شکمش توجه آدم رو جلب می کرد ...
با یک خنده زورکی گفت : ما تعریف شما رو خیلی شنیدیم , مشتاق دیدار بودیم ...
خوب الحمدالله , این خانواده ی محترم بایدم دختر شایسته ای مثل شما داشته باشه ...
شیما یک چایی برای من آورد و گرفت جلوم ...
فورا برداشتم و شروع کردم به خوردن ...
گلوم خشک شده بود ... اونقدر از دست مامان که اونجا داشت از من و خانواده ی محترمم حرف می زد و مانور می داد , عصبانی بودم که می ترسیدم حرکت بدی بکنم که دور از ادب باشه ...
چون اونا می دونستن که من معلم سحر بودم و باید طوری رفتار می کردم که شخصیت خودم زیر سوال نره و اونا رو طلبکار نکنم ...
در عین حال از واکنش مامانم هم می ترسیدم ...
ازش برمیومد که اگر عصبانی بشه جلوی اونا یک چیزی بهم بگه که نتونم جبران کنم ...
پس باید یک فکری می کردم که از همه درست تر باشه ...
حالا رشته ی کلام رو آقای عطاری و مامان من دستشون گرفته بودن و از هم تعریف می کردن و بابا هم بدون ملاحظه تو اون فضای کوچیک پشت سر هم سیگار می کشید ...
و من به دنبال راه چاره می گشتم و می دیدم که امیر مرتب زیرچشمی منو نگاه می کنه ...
این بار اونو مقصر نمی دونستم و حتی یک جورایی شرمنده بودم ...
ناهید گلکار