سنگ خارا 🥀
قسمت بیستم
بخش سوم
مامان سعی داشت بره سر اصل مطلب ... و همه اینو احساس کرده بودن ...
ولی حرف تو حرف میومد و اون به منظورش نمی رسید ...
تا بالاخره خانم عطاری گفت : خوب عروس خانم , شما هم یک چیزی بگو ...
گفتم : بله حتما خانم عطاری ... منتظر بودم حرف های شما تموم بشه ...
ممکنه ازتون خواهش کنم من و شما با هم تنها حرف بزنیم ؟
فورا یه نگاه به امیر کرد و یه نگاه به آقای عطاری ... سری جنبوند و گفت : باشه ... البته ...
مامان گفت : نه , چرا تنها ؟ نگار بشین هر چی هست همه بدونن , غریبه بین ما نیست ...
خندان گفت : مامان جان خواهش می کنم اجازه بدین ...
خانم عطاری از جاش بلند شد و با هم رفتیم تو اتاق من ...
گفتم : ببخشید اینجا صندلی نیست , بفرمایید رو تخت بشینین ...
نشست و به من نگاه کرد و گفت : بذار اول من بگم ...
به خدا به جون سه تا بچه ام , امیر تو مسئله ی سحر گناهی نداره ...
گفتم : من در این مورد نمی خوام حرف بزنم ...
ادامه داد : من می خوام تو بدونی ... ما اصلا بهش نگفته بودیم , تا شبی که تولد شما دعوت داشت ...
باور کنین اومده بود با من در مورد شما حرف بزنه که اونا مثل وحشی ها ریختن خونه ی ما ... بیچاره امیر نمی دونی چی کشید ... وقتی فهمید , داغون شد ...
حتی می خواست برادرشو بزنه ... خوب اونم جوون بوده و یک خطایی کرده , ما دیگه کاری از دستمون برنمیاد ...
چیکار می کردم ؟ شما جای من بودی چیکار می کردی ؟ بچه ت رو می کُشتی ؟
کاریست که شده ... جوون بودن و جاهل ...
من اصلا نمی گم تقصیر اون مادر بود که تنهاشون گذاشته ... نمی گم چه شوخی های بدی سحر با ایمان می کرد ...
گیرم که مقصر بچه ی منه , ولی حالا چیکار کنم ؟ امیر چیکار کنه ؟
انصاف نیست رو زندگی اون اثر بذاره ...
ناهید گلکار