سنگ خارا 🥀
قسمت بیستم
بخش ششم
هنوز می خواست ادامه بده که گفتم : خانم عطاری , اگر دق دلتون رو خالی کردین بریم که بیشتر از این منتظر نشن ...
هر چی شما بگی من هستم , ادعایی هم ندارم ... ولی اینو متوجه شدم که مادر من تنها نیست ...
خانم عطاری نگاهی به من کرد و متوجه ی حرف من نشد ...
از اتاق رفت بیرون ... و چند لحظه نشست ...
طوری اخم هاشو کرده تو هم که همه متوجه شده بودن من چیکار کردم ...
و جو سنگین شد ...
کسی حرفی نمی زد ...
مامان گفت : یک چایی دیگه بریزم براتون ؟
خانم عطاری از جاش بلند شد و تند تند خداحافظی نیم بندی کردن و رفتن ...
امیر موقع رفتن نه تنها اخمش تو هم بود , بلکه کاملا عصبانی به نظر می رسید ...
و مامان اینو فهمید که من قال قضیه رو کندم ...
و همونی شد که ازش می ترسیدم ...
تا درو بستن , داد زد : کار خودتو کردی ؟
شادی گفت : هیس مامان , هنوز پشت درن ...
گفت : به درک , برو بمیر ... تا من باشم که به فکر آینده ی تو نیفتم ...
گفتم : خدا کنه ... همین قدر که این سه تا رو خوشبخت کردی برای ما کافیه ...
صداشو بلندتر کرد و گفت : اگر تو توی زندگی اینا دخالت نکنی مشکلی ندارن ...
همش تقصیر توست ... به پشتیبانی تو با هم دعوا می کنن ...
پاتو از زندگی بچه های من بکش بیرون ...
ناهید گلکار