سنگ خارا 🥀
قسمت بیستم
بخش هفتم
گفتم : شما هم پاتو از زندگی من بکش بیرون ...
بابا عصبانی شد و سرم داد زد : چرا با مادرت اینطوری حرف می زنی ؟
گفتم : برای اینکه من بهشون گفته بودم که امیر وقتی من تنها بودم اومد تو خونه و درو بست ... چاقو برداشتم و بیرونش کردم ...
بابا من اینو بهشون گفتم ولی بازم از پیش خودش رفته به اونا گفته که می خوام بیان خواستگاری من ...
چرا بابا ؟ شما بگو , من حق ندارم ناراحت بشم ؟ به نظرتون این درسته بدون اینکه من خبر داشته باشم بیام خونه ببینم خواستگار اینجا نشسته ؟
بابا بازم داد زد : آره توران ؟ تو این کارو کردی ؟ برای چی ما رو کوچیک می کنی ؟ ...
کی این مرتیکه اومد اینجا ؟ این غلط رو کرده ؟ تو خبر داشتی ؟
چرا به من نگفتی ؟ می دم زبونشو از پس کله اش بکشن بیرون ...
نگار چیکار کرد باهات بابا جون ؟ بگو پدرِ پدرسوخته اش رو در میارم ...
مامان که هیچ وقت کم نمیاورد , گفت : بیخودی هارت و پورت نکن ... اولا دروغ میگه , امیر اهل این کارا نیست ... نگار می خواد اونو از سرش باز کنه و تهمت می زنه ...
دوما بپرس چرا این کارو کردم ؟
خانم چند وقته با اون پسره که تصادف کرده , اینور و اونور می ره که شب دیر میاد خونه ...
حالا برو کلاهتو بذار بالاتر و از من بپرس چرا این کارو کردم ؟
از دخترت نپرس چرا نصف شب میای خونه ؟ ...
خندان گفت : مامان ؟ برای چی با نگار اینطوری می کنی ؟
خودت می دونی که نگار اهل این کارا نیست ...
خوب نمی خواد زن امیر بشه , مگه بچه است ؟
بابا نگاهی به من کرد و گفت : آره بابا ؟ مامانت چی داره میگه ؟ ...
گفتم : اینو بدونین من نه با امیر , نه کس دیگه ای ازدواج نمی کنم ... تموم شد ...
دیگه ام با من بحث نکنین , به خدا می ذارم از این خونه می رم ...
به مامانم گفته بودم اگر دوباره پای امیر رو اینجا باز کنه , می رم و پشت سرمو نگاه نمی کنم ...
ناهید گلکار