سنگ خارا 🥀
قسمت بیستم
بخش هشتم
رفتم تو اتاقم و درو بستم ...
دیدم شایان و اشکان پژمرده یک گوشه نشستن و شایان داشت ناخنشو می خورد ...
نشستم رو تخت و در حالی که صدای جر و بحث و داد و بیداد مامان و بابا میومد , گفتم : پاشین بیاین بغل من ... چیزی نیست قربونتون برم , دیگه عادت کنین عزیزای من ...
اینا نمی تونن درست حرف بزنن , خودتون می دونین فردا صبح یادشون می ره ...
دخترا هم اومدن پیش من ... کنارم نشستن و همدیگر رو بغل کردیم ...
غمی تو سینه ی ما بود نگفتنی ... از کی بنالیم و به کجا شکایت ببریم ؟ ...
هر کدومشون رو می دیدم , داغ دلم تازه می شد ...
مرتضی بیکار بود و بی پول ...
احسان بیشتر وقتش رو بیرون از خونه می گذروند و شادی می گفت که معتاد شده و دائم با هم دعوا می کردن و وضع مالی خوبی هم نداشتن ...
و اینم که از صادق ...
من اینو تو نوع تربیت خواهرای خودم می دیدم ...
همیشه پرخاشگر و معترض بودن ... سر هر چیز کوچیک دعوا می کردن ... احساس مسئولیت نمی کردن ...
چون معنای زندگی و همزیستی رو تو خونه ی پدر و مادرشون یاد نگرفته بودن ...
حتی زندگی ثریا هم شبیه ما بود ...
با تمام عشقی که به مادر و پدرم داشتم , آرزو می کردم کاش طور دیگه ای بودن ...
صدای زنگ در , منو تکون داد ...
حالا شوهرای اونا یکی یکی میومدن و من نمی خواستم با صادق روبرو بشم ...
این بود که به دخترا گفتم : من شام نمی خورم , خواهشا بذارین بخوابم ...
فقط همینو ازتون می خوام ...
اون شب تا موقعی که خونه خلوت شد , من فکر کردم ... به اینکه چرا باید امان رو قاطی این زندگی کنم ؟ ... ولی خوب اگر نکنم تا کی با این وضع می تونم دوام بیارم ؟ ...
بعد پلک هام سنگین شدن ...
بین حالت خواب و بیداری خودمو توی یک دشت بزرگ پر از گل های بنفش دیدم ... مثل پر کاهی سبکبال , به هر طرف می رفتم ...
حتی گرمی نور خورشید رو احساس کردم ...
یکی از دور صدام می کرد ...
ناهید گلکار