سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و یکم
بخش اول
رو هوا بودم و زمین زیر پام ؛ درست مثل یک پرنده , بدون اینکه بال بزنم و با اراده ی خودم می تونستم همه جا برم ...
دوباره شنیدم ... نگار , نگار ...
ولی این صدا از همه طرف به گوشم می خورد و نمی دونستم کی و کجاست ؟ ...
ولی برام شیرین بود ...
انگار با شنیدن اسم خودم غرق لذت می شدم ...
دشت پر بود از گل های بنفشه با یک رایحه ی دل انگیز که زیر نور خورشید , می درخشیدن ...
خودمو کشوندم تا دامنه ی کوه و به همون شکل رفتم بالا ... بالا و بالاتر ...
از اونجا به وسعت دریا , دشت پر از گل دیدم ...
تنهای تنها بودم ولی خوشحال ... قلبم آروم گرفته بود ...
ولی یک مرتبه ترس و وحشت به جونم افتاد و تو همون حال حس کردم کسی می خواد منو پرت کنه ...
برگشتم پشت سرمو نگاه کنم , تاریک بود ... دیگه از اون دشت خبری نبود ... یک سایه ی سیاه افتاد روم ... از ترس از جام پریدم و روی تخت نشستم ...
از سر و صورتم عرق می چکید و لباسم خیس شده بود ...
بلند شدم و رفتم یک لیوان آب بخورم ... دیدم بابا تو تاریکی نشسته ...
رفتم کنارش و پرسیدم : چیزی شده بابا جون ؟
گفت : تو چیکار داری می کنی نگار ؟ نگرانتم , خوابم نبرد ...
تو واقعا با اون مرد در ارتباطی ؟
گفتم : بله بابا ولی نه اون طوری که مامان گفت ... به من اعتماد داری ؟
گفت : آره بابا , از چشمم بیشتر ... ولی به مردم اعتماد ندارم ... تو ساده ای , می ترسم گول بخوری ...
گفتم : ممنونم که به فکر من هستین , ولی اون مرد خوبیه ... اگر نبود , من می فهمیدم ...
گفت : می خوای زن اون بشی ؟
گفتم : می خواستم , ولی با اوضاعی که دارم فعلا منصرف شدم ...
گفت : بابا اگر می خوای بگو بیاد تو خانواده , اگر نه بیخودی باهاش اینور اونور نرو ... به خاطر من که نگرانت نباشم ...
نشستم و بغلش کردم ...
منو در آغوش کشید و با بغض گفت : تو خیلی جور ما رو کشیدی , حالا دیگه دلم می خواد بری پی زندگی خودت ... می خوام خوشبخت بشی بابا ... تا اینجایی , آب خوش از گلوت پایین نمی ره ...
گفتم : به خدا اگر شما و مامان این همه دعوا و مرافعه راه نندازین , من زودتر می تونم تصمیم بگیرم ...
به خدا شایان گناه داره ... اون بچه , مظلومه ...
ناهید گلکار