سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و یکم
بخش دوم
گفت : خودت می دونی که من شروع نمی کنم ... در مقابل مامانت , آدم تحملشو از دست می ده ...
ولش کنم و چیزی نگم معلوم نیست سر از کجا در بیاره ... میگه پول بده , اگر راحت بدم ده دقیقه دیگه همه رو خرج کرده و دوباره میگه بده ...
یعنی اصلا فکر نمی کنه من از کجا باید این همه پول بیارم که اون مثل ریگ بیابون خرجش کنه ...
به خدا از صبح تا شب جون می کَنم , دزدی که نمی کنم ... پول حلال میارم سر سفره ی شما ...
ولی اون نمی فهمه باید سخت بگیرم ... خوب , اینطوریم دعوا میشه دیگه ...
تو خودتو ناراحت نکن , ما با هم یک طوری کنار میایم ... تو زندگی خودتو بساز ... بذار دستم از گور برای تو بیرون نمونه ...
گفتم : خدا اون روز رو نیاره قربونتون برم ... چشم , در اولین فرصت یک فکری برای خودم می کنم ... من خوبم , نگران من نباشین ...
آب خوردم و خوابیدم ... در حالی که مدام به خوابی که دیده بودم فکر می کردم ...
و صبح خیلی زود بیدار شدم ...
معمولا هر وقت با اون همه استرس می خوابیدم , روز بعد کسل و خسته تر بیدار می شدم ...
ولی اون روز حالم خوب بود ...
نمی دونم چرا , ولی دوباره احساس معصومیت به من دست داده بود ... یک حس از خود راضی بودن و نشاط تو وجودم بود ...
زود حاضر شدم و قبل از اینکه کسی بیدار بشه , از خونه زدم بیرون ...
پیاده راه افتادم تا سر خیابون اصلی برم که تاکسی بگیرم ... ورقه های بچه ها و یک کتاب رو با دو دست گرفته بودم روی سینه ام ...
داشتم فکر می کردم برای چی حالم خوبه ؟
از رویای دیشب ؟ اونم که آخرش خراب شد ...
یعنی چه تعبیری داره ؟
به هر حال دست خدا رو نزدیک خودم حس می کردم و از اینکه منو تو آغوشش گرفته و بهم توجهی می کنه که درک می کنم , راضی بودم ...
واقعا رفتن تو رویا و جدا شدن از واقعیت های زندگی , گاهی به آدم خیلی کمک می کنه تا سختی ها براش قابل تحمل بشن ...
ناهید گلکار