سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و یکم
بخش پنجم
منو برد به یک رستوران و چلوکباب سفارش داد ...
بدون اینکه از من سوالی بکنه و یا انتظار جواب داشته باشه , از چیزای مختلف حرف می زد و سعی می کرد آرومم کنه ...
آخر گفت : خوب دیگه چی بگم که نگار خانم حالش بهتر بشه ؟ ...
راستش دیشب من دلم خیلی برات شور می زد ... حتما تو با اون حس برترت متوجه شدی ...
ده بار دستم رفت رو تلفن که شماره ی تو رو بگیرم ... برای همین صبح زنگ زدم ...
من نگاهش کردم و سرمو انداختم پایین ... اصلا حوصله ی جواب دادن رو هم نداشتم ...
خودش ادامه داد : نگار من و تو برای چی باید صبر کنیم ؟ چیزی که بین ما به وجود اومده احتیاجی به زمان نداره ... با من ازدواج کن ...
خیلی زود , همین امشب , با مادرم میام خونه ی شما ...
گفتم : امان الان وقتش نیست ... بعدم من هنوز سردرگمم ... از وقتی با تو تصادف کردم ..
نذاشت حرفم تموم بشه و گفت : خوب منم همینو می گم , از وقتی با هم تصادف کردیم عاشق هم شدیم ... یک عشق خدادادی ... من مامورم تو رو خوشحال کنم ...
تو که فکرم رو می خونی ... فکر کن ببین من چقدر دوستت دارم ؟ ...
همون موقع غذا رو آوردن ...
با خنده ی شیرینی گفت : نه , نه , وایستا الان فکر نکن ... چون گرسنه ام و چلوکباب خیلی دوست دارم , می ترسم درجه ی عشقم رو کم ببینی ...
صبر کن شکمون سیر بشه , بعد قند خون تو بیاد بالا و برام تعریف کنی چی شده ...
و همین طور که کره رو باز می کرد و سماق می زد روی غذای من , ادامه داد : و شب ما میام خواستگاری ... فردا نامزد می کنیم ... دو روز بعد عقد و عروسی , و من تو رو می برم خونه ی خودم ...
ناهید گلکار