سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و دوم
بخش اول
- می برمت خونه ی خودم , پیش خودم ... دیگه نمی خواد نگران تو باشم ...
گفتم : ای بابا , کاش به این آسونی بود ... این حرفای تو مثل رویا های منه ولی من نمی تونم به فکر خودم باشم ...
خواهرا و برادرم رو چیکار کنم ؟ اونا فقط منو دارن ... نمی شه ... نه ... نمی شه ...
همینطور که کره رو می ذاشت رو برنج من و سماق می زد و قاطی می کرد , گفت : اول اینکه چلوکبابت رو بخور , سرد میشه ...
دوم اینکه چرا ولشون کنی ؟ ... منم می شم برادرشون ...
سوم اینکه اصلا چرا می خوای نقش حامی اونا رو بازی کنی ؟
نگار , اونا رو به خودت متکی کردی و نمی ذاری زندگیشون رو بکنن ...
دعوا می کنن چون می دونن تو می ری و وساطت می کنی ...
به نظرم کارت اشتباهه ...
الان خندان از تو بزرگتره ... خوب تو یکی اونم یکی , چرا تو باید از اون حمایت کنی ؟ ...
بذار از عهده ی زندگی خودش بر بیاد ... اون دوتای دیگه هم همینطور ... بزرگ شدن و باید رو پای خودشون بایستن ...
بخور سرد میشه ... ببین , تا تو شروع نکنی منم نمی خورم ... زود باش ...
تازه شایان هم همینطور ... اون باید مرد بار بیاد , بده دست بابای خودش ... یک پسر احتیاج به پدرش داره نه یک خواهر ....
اینطوری اگر به تو تکیه کنه هیچ وقت نمی تونه رو پاش بایسته ...
بوی کباب و قاطی شدن برنج و کره , اشتهای منو باز کرد ...
چند قاشق خوردم و گفتم : واقعا تو اینطوری فکر می کنی ؟ من مانع درست زندگی کردن اونا شدم ؟
همینطور که دهنش پر بود و با عجله می جویید که قورت بده تا جواب منو بده , برام نوشابه ریخت و گفت : نه به این شدت , ولی فکر می کنم یکم به حال خودشون بذار ... چون تو مثل یک مسکن موقتی می مونی ...
فایده نداره , بدتر می شه که بهتر نمی شه ...
خودشون باید یک فکر اساسی بکنن ...
حتما کمک مالی هم می کنی , آره ؟
گفتم : نه زیاد , گاهی خیلی کم ...
گفت : دیگه بدتر , این از همه مضرتره ... اینکه اونا دعوا کنن سر پول و تو بری بدی , بار دوم و سوم میشه عادت ... شایدم وظیفه ...
نگار تو مسئول خواهرات نیستی ... خودتم از این زندگی سهم داری , اینو می تونی انکار کنی ؟
ناهید گلکار