سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و دوم
بخش دوم
گفتم : راستش تازگی مامان این حرف رو به من زد ... البته چون از روی بی عقلی بود , عصبانی شدم ... ولی حرف تو رو قبول دارم ...
خودمم بارها بهش فکر کردم ... تو درست فهمیدی , اونا به من متکی شدن ...
منم از این وضع راضی نیستم .... بارها و بارها این حرف تو ذهنم تکرار شده , تا کی ؟ آخه تا کی نگار ؟ بسه دیگه ...
بعد تصمیم می گیرم دیگه اگر دعواشون شد هر کاری کردن پامو نذارم , ولی طاقت نمیارم ...
خیلی دوستشون دارم و نمی تونم بی تفاوت بمونم ... وقتی میگن بیا , هر کاری داشته باشم می ذارم زمین و می رم ... همینطوری هیچ وقت دخالت نکردم ...
خودم می دونم , اما باور کن دست خودم نیست ... نمی دونم چرا دلم براشون می سوزه ؟ ...
گفت : خوب بگو برای صادق می خوای چیکار کنی ؟
گفتم : وای یادم نیار , این از همه بدتره ... همون کاری که با هم نقشه کشیدیم رو می کنم ... فردا صبح دیگه مدرسه ندارم , تو میای ؟
گفت : معلومه عزیزم ... دیگه تا منو داری غم نداشته باش , نیست که ما با هم تصادف کردیم ...
سرم پایین بود ...
گفت : نگار خوبی ؟ بخند دیگه ... اینو گفتم خنده رو لبت بیاد ...
گفتم : یک نصیحت بهت می کنم یادداشت کن , بعدا نگی نگفتی ... از من فاصله بگیر , من خود دردسرم ...
خم شد رو میز و سرشو آورد جلو و گفت : نیستی ... تو مهربون ترین ، عاقل ترین و با عاطفه ترین زنی هستی که من دیدم ... از دستت نمی دم ...
حتی اگر یک ذره از این محبتت رو به من بدی , تو آسمون سیر می کنم ...
گفتم : این حرفت رو یادت نره ... می دونی چیه امان ؟ خیلی مانع سر راه من هست ولی دلم می خواد بهم اصرار کنی و به زور منو بگیری و باهام عروسی کنی ...
منو از اینجا برداری و بری اون سر دنیا ...
گفت : می خوای با اسب سفید بیام ؟ می تونم به خدا ... ما که عشقمون با بقیه مردم فرق داره ...
من از این بابت خیلی خوشحالم ... فکر کن هر دومون تو رویا با هم آشنا شدیم ...
نگران چیزی نباش , من با همه ی مشکلاتت می سازم ... منم عیب هایی دارم و می دونم تو هم با من می سازی ...
ناهید گلکار