سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و دوم
بخش چهارم
بالاخره گفت : وای نگار , اصلا فکرشم نمی کردم این جواب رو به من بدی ... غافلگیر شدم ...
گفتم : خوب با چی می زنی ؟ ...
ته مونده ی خنده شو با یک لیوان آب فرو داد و گفت : من تو رو با هیچی نمی زنم , حتی با دم نرم و نازکم ...
و باز از خنده ریسه رفت و در حالی که منم یک لبخند رو لبم نشسته بود , نگاهش می کردم ...
گفت : ببخشید ... چیه ؟ چرا نگاه می کنی ؟
گفتم : امان , خدا تو رو به موقع برای من رسوند ... چی بگم از عظمت و بزرگیش ... فقط می تونم شکرشو به جا بیارم ...
گفت : اینقدر از خود راضی نباش , از کجا می دونی تو رو به موقع برای من نرسونده ؟ ...
گفتم : اگر با تو تصادف نکرده بودم , شاید مجبور می شدم زن امیر بشم ...
گفت : تو دختر عاقلی هستی , من مطمئن هستم نمی شدی ...
گفتم : بریم دیگه , مثل اینکه سیر شدی ...
گفت : از چلوکباب آره , ولی از تو هرگز ...
تا نشستیم تو ماشین , گفت : امشب بیایم خواستگاری ؟ اجازه هست ؟
گفتم : یکم اوضاع مناسب بشه , بعدا ... الان دلم نمی خواد به مامان بگم ...
بذار با صادق هم حرف بزنم ...
گفت : تو رو خدا سخت نگیر ... راحت باش , هیچی نمی شه ... زندگی خیلی آسونه , به شرط اینکه آسونش بگیری ...
همینه دیگه ... اسم تمام این برو بیاها , خوشی ها و غم ها , روی هم میشه زندگی ...
ببین امروز چقدر بهمون خوش گذشت ... می تونه تا آخر عمرمون همین طور بمونیم ...
گفتم : حرفات خیلی شیرینه , ولی از حرف تا عمل دنیا دنیا فاصله است ... فکر کنم تو زیاد سختی نکشیدی ...
خندید و گفت : چرا عزیز دلم , کشیدم ... از تو بیشتر ... حالا برات تعریف می کنم , بذار مچ این آقا صادق رو بگیریم ...
منو جلوی در خونه پیاده کرد و قرار شد صبح ساعت شش بیاد دنبالم که بریم در خونه ی شیما ...
ناهید گلکار