سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و دوم
بخش پنجم
مامان مقداری لوبیا سبز و سبزی خوردن گذاشته بود جلوش و پاک می کرد ... اوقاتش تلخ بود ...
سلام کردم و رفتم مانتومو در آوردم ...
وای خدای من , هر دو دستم به شدت کبود شده بود ... جای پنجه های امیر , خون مردگی پیدا کرده بود ...
لباس عوض کردم ... اومدم بالای سرش ایستادم ...
گفت : ناهار قورمه سبزی درست کردم , گرم نگه داشتم برات ... تو دوست داری , برو بخور ...
نشستم کنارش و شروع کردم به پاک کردن سبزی و گفتم : دست شما درد نکنه ... مامان ؟
با اخم گفت : بله ؟ بفرمایید , فرمایش ؟
گفتم : ببخشید با شما بد حرف زدم ... میشه درست تعریف کنین چی شد که این کارو کردین ؟
گفت : ولش کن نگار , دوباره شروع نکن ... حوصله ندارم , بابات برای من بسه ...
دستم رو نشون دادم و گفتم : ببین ...
با وحشت گفت : وای مادر , خاک بر سرم ... کی دستت رو اینطوری کرد ؟ بمیرم الهی ...
گفتم : امیر صبح اومد و منو زد و هی چی از دهنش در اومد , گفت ... بعدم تهدید کرد پدرتون رو در میارم ...
و مقصر اصلی منو دونست و گفت انتقام می گیره ... هلم داد و به شدت خوردم زمین ... از صبح حالم بده ...
گفت : جز جیگر بزنه مرتیکه ی الاغ ... گوه خورد دست رو بچه ی من دراز کرد ... حالا ببینه من پدر اونو در میارم یا اون پدر ما رو ...
پاشو بریم پزشک قانونی ... ازش شکایت می کنم , میندازمش زندان ... حالا ببین ...
گفتم : تو رو خدا مامان شلوغش نکن , اول برام تعریف کن شما چی بهش گفتی ؟
اخم هاش رفت تو هم و سکوت کرد ...
گفتم : خواهش می کنم مامان ... هر کاری کردین بگین , باید بدونم ... اون الان طلبکار شده , بذار ببینم حق با اونه یا نه ؟ ...
گفت : غلط کرده , اگر یک بار من زنگ می زدم اون صد بار می زد ... دائم به من تلفن می کرد که تو رو راضی کنم ... اون روزم خودش زنگ زد و پرسید چه خبر ؟
گفتم ... یعنی ... راستش ... ببین نگار , نمی خواستم بگم ولی از دهنم در رفت ...
به خدا زود پشیمون شدم ...
دیدم تو با اون پسره دیروقت اومدی , نگرانت شدم و بهش گفتم ...
اونم گفت بیایم خواستگاری , شاید قبول کرد ... خیال شما هم راحت میشه ...
منم راضی شدم ...
ناهید گلکار