سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و دوم
بخش ششم
گفتم : مامان , همین بود ؟ خاطرم جمع باشه ؟ ...
اگر چیز دیگه ای هم هست , بگو تموم بشه بره ...
گفت : نه والله نیست , ولی خوب وقتی مامانش زنگ زد به اون گفتم تو خودت راضی شدی ...
ولی امیر می دونست , به جون هر پنچ تاتون می دونست ... ولی مادر و پدرش نمی دونستن ...
گفتم : باید به بابا هم بگیم ... همه باید آماده باشیم , این آدم مریضه ... آخه چه کاریه به زور آدم زن بگیره ؟ ... عصر حجر که نیست ...
گفت : نگار تو رو خدا بابات رو به جون من ننداز ... ولش کن , خودم حلش می کنم ...
گفتم : مامان جون من به بابا میگم , اون باید از ما حمایت کنه ... نمی ذارم با شما دعوا کنه ...
فردا صبح زود داشتم حاضر می شدم , پیام امان اومد که رسیدم و منتظرت هستم ...
از خونه رفتم بیرون ...
سوار ماشینش که می شدم , یک نگاه به پنجره ی خونه ی امیر انداختم ... خبری نبود ...
امان گفت : نگار ؟
میگن زن ها صبح ها زشت میشن , تو هم شدی یا به چشم من خوشگل میای ؟
گفتم : تو فکر می کنی ... من الان حوصله ی این حرفا رو دارم ؟
گفت : چه می دونم , مثلا شوخی کردم ؟ می خواستم استرس تو رو کم کنم ...
گفتم : امان ؟ اگر تو هم استرس داری نیا , خودم می رم ...
گفت : نه نه , فقط از این کارا خوشم نمیاد ... ولی نمی تونم تنهات بذارم ...
گفتم : ولی فکر می کنم اصلا صلاح نیست تو باشی ... فکر کن تازه می خوای وارد خانواده ی ما بشی , اگر یکی بفهمه برات بد میشه ...
کار درستی نیست ...
گفت : اینطوری فکر کن فردا من و صادق با هم با جناق می شیم , وای ...
ناهید گلکار