سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و سوم
بخش دوم
امان گفت : خوب حالا می خوای چیکار کنی ؟
گفتم : صبر می کنم تا بیاد بیرون , خوب نیست اون زن منو ببینه ... اولا روش باز میشه و ممکنه به گوش شیما برسه ...
دوما نمی خوام جار و جنجال راه بیندازم , یواشکی بهتره ..
همین امروز باید تمومش کنم , دیگه نمی تونم این بار رو شونه هام بکشم ...
امان میشه خواهش کنم تو بری ؟ من این طوری معذبم ...
گفت : نه بابا , چه حرفیه ! ... اصلا من مرخصی گرفتم برای همین کار که بهت کمک کنم ...
هیچ کاری ندارم ... نیست که ما با هم تصادف کردیم , از این به بعد باید همه کارامون رو با هم انجام بدیم ...
گفتم : بهت که گفتم من خود دردسرم ... جای تو بودم فرار رو بر قرار ترجیح می دادم ...
گفت : تو نمی دونی کنار تو بودن برای چقدر با ارزشه ... نگار چه شب ها که به یاد تو خوابیدم و آرزو می کردم فقط یک ساعت باهات حرف بزنم ... باور می کنی ؟ ...
حالا فکر می کنی اگر به من میگی برو , می رم ؟
گفتم : امان لطفا هر وقت گفتم برو تو گوش نکن , از ته دلم نمی گم ... می خوام باشی , ولی ملاحظه ی تو رو می کنم ...
گفت : نکن ... نگار خانم , منو از خودتون بدونین ... دیگه نمی تونی ازم جدا بشی , چون من اجازه نمی دم ... ببینم صبحانه که نخوردی ؟
گفتم : نه , ولی میل ندارم ...
گفت : رانندگی بلدی ؟ گواهینامه داری ؟
گفتم : آره دارم , گاهی ماشین بابا رو می گیرم ... برای چی ؟
پیاده شد و گفت : سوئیچ رو ماشینه , اگر یک وقت من نبودم خواستی تعقیبش کنی فکر منو نکن و برو ...
گفتم : تو کجا می ری ؟
گفت : می رم یکم خوراکی بخرم ... زود میام , احتیاطا گفتم ... فقط یک زنگ به من بزن ...
ولی اینطور که معلومه ناهارم اینجایم ...
اینا تازه رفتن تو خونه , اونم با سور و سات ... فکر نمی کنم به این زودی بیان بیرون ...
ناهید گلکار