سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و سوم
بخش سوم
امان رفت و مدت زیادی طول کشید تا برگرده .. چشمم به در پارگینگ و خونه بود ...
امان هر چند دقیقه یک بار زنگ می زد و گزارش می داد و گزارش می خواست ...
و بالاخره با نون تازه و عسل و خامه برگشت و دو تا شیر کاکائو ...
یک کیسه ی پلاستکی پهن کرد رو پاش و مشغول لقمه درست کردن شد , ولی چشم من همین طور به در بود ...
اونقدر با اشتها و بامزه می خورد که نتونستم دست رد به لقمه های اون بزنم ...
تند تند یکی برای خودش درست می کرد , یکی برای من ...
چند تا از لقمه ها رو گرفتم و خوردم و گفتم : مثل اینکه خیلی شکمو هستی ها ...
گفت : آره , خیلی ... این یکی از عیب های منه ... دائم باید به فکر شکم من باشی ...
عاشق پلوم ... هر چی می خواد باشه ... آبکش یا دمی برام فرق نمی کنه ... پاستا , پیتزا و همبرگر ... وای , عاشقشم ...
اصلا فکر نکنم چیزی خوراکی تو این دنیا باشه که من دوست نداشته باشم ... امیدوارم پشیمونت نکرده باشم ...
گفتم : محاله ... من که تو رو پیدا نکردم حالا پشیمون بشم , خدا تو رو به من داده ... دست خدا رو که نمی تونم رد کنم ...
ولی می ترسم چاقم کنی ...
گفت : نه بابا ما هر دو هیکلمون خوبه , فکر نکنم استعداد چاقی داشته باشیم ... می دونی علتش تحرک زیاد ماست ... من که از صبح تا شب راه می رم ...
اصلا بیخودی ها ... می رم میام ... می رم میام ... باورت میشه الان دارم فکر می کنم ناهار چی بخوریم ؟
و یک لقمه دیگه طرف من دراز کرد ...
ناهید گلکار