سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و سوم
بخش هشتم
ولی یک قول بهم بده ... تا ساعت چهار اصلا به این موضوع فکر نکنی , حرفشم نمی زنیم ...
از خودمون و آینده مون می گیم ... انگار تو این دنیا فقط من هستم و تو ...
گفتم : امان نمی شه ... اگر ظهر بشه و نرم خونه , مامان نگران میشه ... دروغ هم نمی تونم بگم ...
گفت : عالیه , راستشو بگو ... خواهش می کنم نگار بگو با منی ... بگو می خوای با من عروسی کنی .. .خوشحال میشه به خدا ...
با دو دست پیشونیمو گرفتم و گفتم : آخه چطوری می تونم فراموش کنم ؟ دارم دیوونه میشم ... به حرف ساده است ...
گفت : همه چیز توی این دنیا علاج داره , جز مرگ که نمی تونی کاری بکنی ... وقتی پدر من مرد , من پونزده سالم بود ...
تجربه ی تلخی بود ... بهش وابسته بودم و همه چیز من بود , ولی ناگهان رفت ...
چهل و پنج سالش بود ... رفته بودیم شمال , ده روزه یک ویلا لب دریا کرایه کرده بودیم ... ما و عمه هام و دایی هام ... سی چهل نفری می شدیم ...
خوش و خندون می گفتیم و می خندیدم و می زدیم و می رقصدیم ...
یک روز بعد از ظهر بابا همراه دو تا از شوهرعمه هام رفتن دریا شنا کنن ...
بابا شناگر خوبی بود و همیشه می رفت تا اون دور دورا و برمی گشت ...
خیال همه راحت بود ...
مدتی بعد دو تا شوهرعمه هام برگشتن ... دوش گرفتن لباس پوشیدن و به ما که با بچه های فامیل دور هم نشسته بودیم و خوش می گذرونیدم , ملحق شدن ...
اصلا دیگه حواسمون نبود که بابا نیست ... تا اینکه هوا داشت تاریک می شد ... مامان سراغشو گرفت ...
همه به هم نگاه می کردن ... کسی خبر نداشت ... اینور و اونور گشتیم ... نبود که نبود ...
از دریا برنگشته بود ...
ناهید گلکار