سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و سوم
بخش نهم
همه دیوونه شده بودن ...
خبر دادیم پلیس اومد ... گشت فرستادن تو دریا ولی پیداش نکردن ...
سه روز ما کنار اون دریا پر پر زدیم و اشک ریختیم تا خبر دادن چند کلیومتر پایین تر یک جنازه پیدا شده ...
نگار , خیلی بد بود ...
اگر یک ذره بابای بدی بود , شاید اینقدر روی ما اثر نمی کرد ...
اون یک مرد خوش قلب , مهربون , بذله گو و منطقی بود ...
با من و خواهر و برادرم دوست و یار بود ... گاهی به شوخی دوست هاش بهش می گفتن زن ذلیل ...
می گفت این نشون می ده که من مرد خوبیم ...
امان سکوت کوتاهی کرد و گفت : سخت بود ... ولی گذشت ...
با اینکه مرگش خیلی ما رو سوزوند ولی حالا خاطرات خوبی ازش دارم ...
نگار جان , مرگ ، گرفتاری ، تصادف و حادثه ، فقط مال مردم نیست , ممکنه برای ما هم پیش بیاد ... چطوری باهاش روبرو بشیم مهمه ...
تو می تونی قول بدی ما حالا حالا ها زنده ایم ؟ ...
پس سعی نکن همه ی آدم های دور و برت رو درست کنی ... نمی شه , محاله ... دنیا به دست تو درست نمی شه ...
تا زنده ای , زندگی کن ... ازش لذت ببر ...
حتی گاهی غصه بخور , ولی فکر نکن دنیا تموم شده ... و فورا منو قربونی کنی و بگی از هم جدا بشیم ...
ناهید گلکار