سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و چهارم
بخش دوم
انگار این سال ها رو منتظر اون بودم ... صورتش , لبخندش و رفتارش برای من آشنا بود ...
مهم تر از اون حس خوبی که نسبت بهش داشتم ... وقتی از خودش و گذشته اش حرف می زد , مثل این بود که من قبلا اینا رو شنیدم ...
اصلا تعجب نکردم که اون پدرش مرده , برای همین در مقابل حرفای اون فقط سکوت کرده بودم ...
ولی چیزی که ناراحتم می کرد این بود که این روزها رو که باید خوش می بودیم , با شریک کردن اون تو غم های خودم سپری می کردم ... و به شدت اینو نمی خواستم ...
درست مثل خیلی چیزایی که نمی خواستم و نمی تونستم عوضشون کنم ...
من غذامو خوردم و سیر شدم ولی اون با یک اشتهای خاصی هنوز مشغول بود ...
به رودخونه نگاه کردم ... کلا یکی از چیزایی که خیلی دوست داشتم , آب بود ... به خصوص اینکه رودخونه باشه ...
مدتی همون طور خیره به رد شدن آب موندم و امان ساکت غذا می خورد ...
گاهی سنگینی نگاهشو حس می کردم ... اون با چنان محبتی این کارو می کرد که هر بار قلبم رو به تپش مینداخت و وجودم رو لبریز از عشقی می کرد که برای من مقدس بود ...
امان به نظرم عاقل تر و فهمیده تر از اونی بود که شناخته بودم ...
کم کم چشمم گرم شد و سرمو گذاشتم رو پشتی و خوابیدم ...
یک حالت عجیب برام پیش اومد ... من خواب بودم ولی تو یک عالم مبهم دست و پا می زدم ...
امان رو می دیدم ... حتی لحظاتی , خودمم می دیدم ...
دیدم که بلند شد ... آهسته و با ملاحظه ...
پشتی رو زیر سر من یکم جابجا کرد تا راحت تر بخوابم ...
رفت ... دور شد ...
ناهید گلکار