سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و چهارم
بخش سوم
بعد همون رودخونه رو دیدم ولی با ماهی های بزرگ ...
امان با یک نفر اومد ...
می دونستم یکی دیگه اونجاست , ولی صورتش رو نمی دیدم ...
بعد ازم دور شد ...
دوباره دیدم با تلفن حرف می زنه ...
دیگه چیزی یادم نیست تا دوباره رودخونه رو دیدم ... پر آب تر و پر جوش و خروش تر ...
خوشحال بودم که یک مرتبه یکی با صدای کش دار و بدی گفت : نگار ... نگار ...
این صدا تو دلم وحشت انداخت ...
چنان ترسیدم که با یک فریاد کوتاه بیدار شدم و نشستم ... امان روبروم بود ...
با هراس پرسید : خواب بد دیدی ؟
گفتم : نه ...
گفت : پس برای چی ترسیدی ؟
گفتم : یکی منو صدا می کرد ... نمی دونم چرا ترسیدم ؟ ...
یک چایی برام ریخت و گفت : چیزی نیست ... نگران روبرو شدن با صادق هستی , طبیعیه ... دل من مثل سیر و سرکه می جوشه , وای به روز تو ...
باور کن نگار می خوام آرومت کنم ولی نمی دونم بهت چی بگم ...
بخور , زودتر بریم ... بیست دقیقه به سه شد , راه هم طولانیه ...
چایی رو برداشتم با لبخند گفتم : داری با محبت هات برای من دون می پاشی ؟ ...
ابرو هاشو برد بالا و تو صورتم نگاه کرد و خیلی جدی گفت : تابلو بود ؟
گفتم : آره ... این کارو می کنی ولی توقع من می ره بالا , فردا هم همین انتظار رو ازت دارم ...
گفت : والله من سعی خودمو می کنم تا تو راضی باشی ... تا اینقدر غصه نخوری ...
من الان مرد عنکبوتی هم بودم نمی تونستم تو رو از این تاری که دور خودت بستی بکشم بیرون , مگر خودت بخوای ... یک ربع خوابیدی همش ناله کردی ...
بهت بگم من طاقتشو ندارم ... نگار , خیلی دوستت دارم ... باید زندگیتو عوض کنی ...
ناهید گلکار