سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و پنجم
بخش ششم
گفت : تو از کجا می دونی مرد خوبیه ؟
گفتم : دیگه اگر این خوب در نیومد , فکر نمی کنم هیچ مرد خوب دیگه ای تو این دنیا وجود داشته باشه ... خوب شما چی بهش گفتین ؟
جواب داد : گفتم باید با تو و مامانش مشورت کنم , خبر می دم ...
اونم نگران تو بود , از حالت پرسید ... پس هر چی هست , اونم می دونه ...
گفتم : نه نمی دونه ... فقط حال و روزم رو دیده بود , همین ... ببخشید بابا جونم , من یک چیزی باید بهتون بگم ...
دیروز با امان بودم , کاری داشتم کمکم کرد ... راستش دربند هم رفتیم ناهار خوردیم ...
گفت : پس می خوای زنش بشی وگرنه تو این کارو نمی کردی ...
صدای زنگ در اومد و بعدم صدای ثریا مثل برق خودشو رسوند به اتاق من و در و باز کرد و اومد تو و گفت : الهی قربونت برم , نبینم تو رو به این حال و روز ...
پاشو اومدم با حمید ببرمت بیرون ...
مامان با یک لیوان آب میوه اومد و گفت : نمی شه , دخترا با شوهراشون دارن میان اینجا ... شام درست کردم ... تو هم بمون , برو بگو حمید بیاد بالا ... دور هم باشیم ...
گفت : توران جون منو که دعوت نکرده بودی ...
گفت : به خدا هیچ کس رو دعوت نکردم , خودشون دارن میان به خاطر نگار ... با حال و روزی که اون داشت حوصله ی هیچ کس رو نداشتم ...
بیا بخور یکم جون بگیری , سه روزه غذا نخوردی ...
گفتم : مامان باز بزرگش کردی ؟ من سه روزه غذا نخوردم ؟
وقتی با ثریا تنها شدم , با اشتیاق تو صورتم نگاه کرد و گفت : خوب بگو ... زود باش دارم از فضولی می میرم ... کی و کجا امان رو دیدی ؟ چطوری شد ؟
اونم تو رو دوست داره ؟ تو بهش گفتی که خوابشو می دیدی ؟ تو اول با اون تماس گرفتی یا اون با تو ؟ ...
گفتم : اووووو ثریا ؟ بشین , آروم باش ... اول بگو تو کجا فهمیدی ؟
ثریا محکم زد روی شونه ی من و گفت : توران همه ی شهر رو خبر کرد ...
فکر می کنی برای چی همه دارن میان اینجا ؟ ...
ناهید گلکار