سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و ششم
بخش اول
صبح پنجشنبه بود ... قرار بود شب امان و مادرش برای خواستگاری بیان خونه ی ما ...
در واقع امان دست برنداشت و اونقدر اصرار کرد که قبول کردم ...
بهانه ی من شیما بود که هنوز نتونسته بودم تصمیمی براش بگیرم ...
ولی امان می گفت اصرارم برای اینه که موضوع شیما رو فراموش کنی تا یکم زمان بگذره و بتونی با فکر درست یک کاری براش بکنی ...
چهار روز بود که من مدام تو خونه بودم و امان رو ندیده بودم و فقط تلفنی با هم حرف می زدیم ...
یا به مامان کمک می کردم یا خوابیده بودم ...
در واقع سردرگمی خاصی داشتم ... راهمو پیدا نمی کردم ...
تو این مدت بچه ها میومدن خونه ی ما و می رفتن ولی شیما می گفت صادق حال و روزش خوب نیست و خودشم نمیومد ...
و من از این بابت خوشحال بودم چون روبرو شدن با اون برام خیلی سخت بود ...
اون روزا ذهنم قفل کرده بود ... نه رویایی داشتم و نه کابوسی ...
دلم می خواست فکرم راه درست رو بهم نشون بده و یا حتی خیلی دلم می خواست ذهنم به من بگه مادر امان چطوریه ؟ ... ولی هیچی تو مغزم نبود ...
گاهی چشمم رو می بستم و به زور می خواستم یک چیزی ببینم , ولی صورت های مختلف میومد جلوی نظرم ... صورت یک زن زیبا ... یک مرد ... یک مرد دیگه... یک مرد زشت ... یک بچه ... و و و ... درست مثل اسلاید عوض می شد و به تدریج سرعت می گرفت ...
اونقدر که با هراس چشمم رو باز می کردم ...
ناهید گلکار