سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و ششم
بخش چهارم
طوری که از درد پنهان سینه ام می گفت ...
با تمام وجود در آغوشش کشیدم ...
اونقدر محکم همدیگر رو بغل کردیم و گریه کردیم که همه به گریه افتادن ...
من برای اون که عزیزم بود و اون از غصه ی اینکه فکر می کرد باهاش قهر هستم , در آغوش هم گریه می کردیم ...
همه تعجب می کردن ...
ثریا گفت : چی شده ؟ شماها از کی همدیگر رو ندیدین ؟
شادی پرسید : دعوا کرده بودین ؟
شیما از بغلم خودشو کشید و دستم رو گرفت تو دستش و همین طور که هنوز گریه می کرد , گفت : نه , دعوا نکردیم ولی نگار چند وقته با من قهر کرده ... بهش زنگ می زنم جواب نمی ده ...
میام اینجا , تو روم نگاه نمی کنه ... بگو دیگه , الان جلوی همه بگو چرا از دست من ناراحتی ؟
من چیکار کردم ؟ چرا ازم رو برمی گردنی ؟
دو تا دستمال کشیدم و صورتم رو پاک کردم و گفتم : چی میگی عزیزم ؟ چرا از دست تو ناراحت باشم ؟ اگر بودم , می گفتم ... باهات قهر نمی کردم ...
بپرس از بقیه , این مدت با همه همین طور بودم ...
وضع روحیم خوب نبود ...
نمیشه یک موقع هم من این طوری بشم ؟ این همه شماها خراب شدین , من این کارو کردم باهاتون ؟
یک بارم شماها با من راه بیاین ...
خندان گفت : آخه دیوونه , تو به کارای ما عادت داری ... ما ندیدیم ... از تو این کارا رو ندیدیم ...
راست میگه شیما , با همه ی ما قهر بود ... آخ چرا منِ خنگ نفهمیدم ...
مامان داد زد : بسه دیگه ... زود باشین , خیلی کار داریم ...
باز شماها به هم افتادین ؟
ناهید گلکار