سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و ششم
بخش پنجم
بعد از ظهر , ثریا و خندان رفتن خرید و شادی رفت که پله ها رو تمیز کنه ...
شایان و اشکان هم برده بود کمک ...
وقتی برگشت , گفت : نگار , فهمیدی چی شد ؟ فرهاد , پسر امیر , به هوای شایان و اشکان اومد پایین و یک دستمال برداشت و به ما کمک می کرد که یک مرتبه امیر عصبانی اومد و دستشو گرفت همینطور که بهش بد و بیراه می گفت بردش بالا و درو زد به هم ... نگار , خیلی عصبانی بود ...
من فقط گوش دادم و دلشوره گرفتم ...
ولی مامان گفت : خدا به خیر کنه ... دعا کنین نفهمیده باشه برای نگار خواستگار میاد ...
خندان گفت : بفهمه , برای چی باید از اون قایم کنیم ؟ خورده بُرده ای نداریم ...
ثریا گفت : توران جون راست میگه , اگر نفهمه بهتره ... یک وقت دیدی دردسر درست کرد ...
ساعت شش همه چیز آماده بود ...
چهار تا دختر باسلیقه , از خونه ی بی روح ما یک جای زیبا ساختن ...
من لباس پوشیدم اما خیلی ساده آماده شدم ...
قرار بود ساعت شش در خونه ی ما باشن ...
از اتاق رفتم بیرون ... دیدم همه شون حاضرن ...
گفتم : نه تو رو خدا , شماها همه می خواین باشین ؟ ...
ثریا گفت : من که هستم ... من به عنوان خاله باید باشم ...
بابا که داشت کمربندشو می بست , اومد و گفت : تو خواستگاری به چهار تا بزرگتر میگن بیان ... زشته , شماها برین تو اتاق و از اونجا گوش کنین ...
ناهید گلکار